مطلبی از یک خواننده ی لابدان در باب همای

حکایت حرف های ملکوت همچنان ادامه دارد، همان طور که گفتم از طریق المیرا با خبر شدم و خودم هم مطلبی نوشتم، هر چند مطلب من به عنوان یک طرفدار بود تا یک کارشناس ولی گویا این نوشته از در کارشناسی وارد شده، البته من در پس اساتید دانشکده ادبیات دانشگاه گیلان هستم و تحقیقاتی هم در مورد این واژه خمار و مستی و در کل اشعار همای خواهم کرد، مطمئن باشید که سعی می کنم در طول این بحث چیزی یاد بگیرم، مطمئنن شما هم بی نصیب نخواهید بود. فعلا مطلب نوشته شده توسط المیرا را بخوانید. من هم به نوبه خودم به خاطر توجه و صرف وقت تشکر می کنم.

سلام جناب آقای داریوش میم (ملكوت)

نوشتار زیر پاسخی ست به مطلبی با عنوان: «یك فاجعه هنری تمام عیار»، امید دارم شهامت خواندنش را داشته باشید.

چقدر تند مزاج؟ چرا اینقدر عصبانی؟ چه نیازی است به این همه جنجال. این توهین و تمسخر برای چیست؟ اگر انتقادی دارید، با آرامش و بدون توهین به هموطنانتان هم می توانید مشكل را رفع كنید. نمی دانم چرا ما ایرانی ها هر وقت از موضوعی ناراحت می شویم فوراً راه ناسزاگویی را در پیش می گیریم، غافل از اینكه راه های مسالمت آمیز هم وجود دارد.

با آقای همای مشكل دارید؟ از صدای ایشان خوشتان نمی آید؟ از سروده هایشان لذت نمی برید؟ طرز فكرشان را قبول ندارید؟ …

خوب به تصنیف هایشان گوش نسپارید. دیگر چرا توهین می كنید؟ چرا شعور مردم و درك هنری شان را به سخره می گیرید؟ چطور به خود اجازه می دهید درباره ی سلیقه و دانش دیگران نظر بدهید؟ چطور می توانید به مردم بگویید چه گوش دهند و چه گوش ندهند، یعنی مردم ما در این زمینه هم حق تصمیم گیری و انتخاب ندارند؟ حال كه در جامعه ای زندگی می كنیم كه هیچ كس حق اظهار نظر و حتی زندگی به معنای واقعی را ندارد! بی انصافی ست كه به ذوق و سلیقه همشهریانمان توهین كنیم. در زمانه ای كه موسیقی سنتی در صندوقچه های پدرانمان خاك می خورد، كسی یادی از ابوالحسن صبا، جواد معروفی، ایرج بسطامی، بنان، … و حتی استاد بزرگوار محمدرضا شجریان نمی كند، شخصی هر چند تازه نفس و به گفته ی غیر منصفانه و اشتباه شما شعرتراش و شیاد!!! راهی به دل جوانان این مرزوبوم یافته است. ای بسا حضور آقای همای در میان مردم گامی باشد برای زدودن غبار كهنه گی از موسیقی سنتی ایران، این گنج عظیم و عزیز كه سال هاست از آن غافل شده ایم. بعد شما می آیید و خود را عالم دهر و مدافع حقوق شعرا و خوانندگان ایران می دانید و همه ی آن جمعیت در كنسرت های ایشان را دچار اختلال در درك و فهم موسیقی می خوانید.

جالب است!!!!! به شما پیشنهاد می كنم به این لینك ها سری بزنید و حضور موفقیت آمیز پرواز همای در بزرگترین سالن های دنیا را ببیند، سالن هایی كه حتی بزرگترین خوانندگان ما نتوانستند آن ها را پر كنند اما در كنسرت آقای همای سالن مملو از جمعیت بوده است.

از اشعار همای ایراد می گیرید كه چرا گفته: «شیرین لبی شیرین تبار / مست و می آلود و خمار»؟

اگر مستی و خمارآلود بودن با هم جمع نمی شود، بروید سعدی را از آرامگاهش بیاورید و مؤاخذه كنید چون وی نیز می گوید:

«همه عمر برندارم سر از این خمار مستی / كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستی».

در حالی كه اگر كمی با ادبیات فارسی آشنایی داشته باشید باید بدانید كه خمار به معنی (بالاترین درجه ی مستی) است نه به تصور شما تشنه و نیازمند نوشیدن.

دیگر انتقادی كه فرموده بودید نوع توصیف آقای همای از معشوق بود. به نظر من اینكه عاشق، معشوق خود را چگونه توصیف كند و چگونه ره عشق بازی طی كند به من و شما مربوط نیست. شما از این نوع توصیف خوشتان نمی آید، خوب گوش ندهید. در ضمن آقای همای وزن را به خوبی می دانند و این شما هستید كه چیزی از وزن در چامه سرایی نمی دانید، چراكه در چامه سرایی وزن براساس ملودی آواز می شود. مثل این چامه:

من بی هنرم اگر به چشم تو و لیکن نظریست

من بی هنرم اگر یا که تو، ان در خور جای دگریست

هر کس به توان خویش دارد هنری، عیب مکن

ای بی خرد این کار تو نشانی از بی هنریست

در اینجا این نكته را یادآور می شوم كه آقای همای در رشته ی شعر، آواز و آهنگ تحصیل نموده اند و شاگردی استادان بزرگی چون محمودی بختیاری، محمود طیاری، فریدون پوررضا، هنگامه اخوان، كمال الدین عباسی و بزرگان دیگری را كرده و می كنند.

موضوع جالب دیگر این است كه دم از بازی كردن با باورها و اعتقادات دینی مردم می زنید. دوست دارم بروید در سطح شهر خود بگردید و ببینید كه باورهای دینی چطور در میان مردم موج می زند. بروید ببینید چطور تحت عنوان رزمایش های مختلف دینداری را به جوانان می آموزند. مرحبا به این دینداری و ایمان. در حالی كه پرواز همای در یكی از تصنیف هایش اینگونه می گوید:

«اگر روح خداوندی دمیده در روان آدم و حواست

پس ای مردم خدا اینجاست

خدا در قلب انسان هاست

به خود آ تا كه در یابی خدا در خویشتن پیداست».

حال می پرسم: اعتقاد به وجود خدا در قلب و روح انسان بی دینی ست یا ترس واهی از بهشت و جهنم؟

از طرفی فرصتی پیش آمد و دولتمردان ذكاوتمند ما از دستشان در رفته و به كنسرت های ایشان مجوز دادند، چه تقصیری بر گردن آقای همای است؟ چطور ممكن است جوانی كه سال ها در روستایی در شمال ایران زندگی كرده و از كشاورزی و برنج كاری به اینجا رسیده، دستی در پشت پرده داشته باشد و بتواند با ترفند مجوز كنسرت بگیرد؟ اما حالا به شما شاد باش می گویم چرا كه به لطف نظرات شما مجوز كنسرت هایشان در ایران لغو و تمام CD هایشان هم از سطح بازار جمع آوری شده است. (از لطفتان بسیار سپاسگذاریم). اگرچه این مردم هستند كه به ایشان مجوز می دهند نه شما، نه وزارت ارشاد و نه آقای صفار هرندی.

می خواهم بدانم آیا حضور جوانی همچون همای تأثیری در میزان محبوبیت و مقبولیت بزرگانی چون استاد شجریان، استاد ناظری، استاد علیزاده و… دارد؟ اگر هم اساتید بزرگوار از اینكه آقای همای خود را هم ردیفشان خوانده رنجشی در دل دارند شما چرا كاسه ی داغ تر از آش می شوید؟ اگرچه آقای همای هیچوقت این كار را نكرده اند، بهتر است یك بار دیگر مصاحبه ایشان را با رادیو زمانه بخوانید؛ ایشان این جمله را گفتند: «فکر می‌کنم که اولا وظیفه‌ی من است که این کار را بکنم و بعد اینکه ‏وقتی‌ همای یا استاد شجریان یا استاد شهرام ناظری اصرار می‌کنند ‏زبان پارسی را زنده نگه‌داریم، مردم بیشتر حرف شنوی دارند تا از ‏استادان دانشگاه» این بزرگواران آنقدر درایت دارند كه نیازی نیست امثال من و شما دفاعی از حقوقشان كنیم. اگر عزیزان بزرگوار كه بزرگترین سرمایه های فرهنگ و ادب این مرز و بوم هستند نقد و یا پیشنهادی دارند من ایمان دارم كه آقای همای به گوش جان پذیرا هستند و این نشان از منش والا و سعه صدرشان است اگر به این جوان نوپا یاری رسانند. نه اینكه به گفته دروغ یكی از آن كسانی كه در ادامه سخنان شما گفته بود «استاد شجریان» همای را بی استعداد خوانده اند. این آقا لطف بفرمایند مدرك مستدلی برای این یاوه گویی ها ارائه دهند. یا آن دیگری كه بدون اینكه حتی یك بار صدای همای به گوش مباركشان خورده باشد بر پایه نظرات گهربار شما به این نتیجه رسیدند كه همای «بند تنبانی» شعر می سراید. ایشان لطف كنند تصنیف «بگرد تا بگردیم» یا «من از جهانی دگرم» را گوش دهند بعد اظهار نظر كنند، چه قضاوت ساده لوحانه ای!!!

خود شما هم كمی دندان بر سر جگر می گذاشتید و فیلم كنسرت را تا انتها مشاهده می كردید، در میان حضار كم نبودند هنرمندان به نام و شناخته شده مملكت، كه هر كدام به نوعی از افتخارات ما به شمار می روند. آیا اینان نیز دچار اختلال در درك موسیقی ایرانی هستند و فقط شما می دانید كه مولانا چه گفته و شهرام ناظری كیست؟ یعنی همه اشتباه می كنند و شما درست می گویید؟ چقدر جالب! انصاف نیست كسانی را كه نظری مخالف ما دارند را كودن بنامیم. اگر فرصتی دست داده و جوانی هرچند از دید شما جویای نام شعری اعتراضی سروده و توانسته برای مردمش آن را بخواند و جمعی را شادمان كند شما چرا ناراحت می شوید، به نظر من جای بسی خوشحالی است.(شما دوست دارید ناراحت شوید؟ مختارید.) من به شما پیشنهاد می كنم نگران جوانان این مملكت نباشید، صلاح مملكت خویش خسروان دانند، اجازه بدهید هر چه می خواهند گوش دهند و اگر ایرادی به كار آقای همای وارد است تصمیم گیری به خودشان واگذار كنید. اگر از دل سخنی گفته باشند بر دل می نشیند و ماندگار می شوند اگر هم كه غیر از این باشد زمان همه چیز را حل خواهد كرد. اینقدر بی شكیب نباشید.

در پایان باید به این نكته ی جالب اشاره كنم كه به طرز اغراق آمیزی در سخنان شما علاقه شدید به استفاده از اصطلاحات عربی بسیار پیچیده و ناآشنا به چشم می خورد، مثل: «كذا، یاللعجب، تسامح، تساهل،….» طوری كه برای درك متن باید از یك فرهنگ نامه عربی به فارسی یاری گرفت. شاید این تلاشی است برای بزرگنمایی درستی گفتارتان و مقابله با نظر آقای همای مبنی بر پاك سازی زبان فارسی، كس چه داند؟

اگر در این نوشتار كسی را رنجاندم بسیار عذر می خواهم، اما هرچه تلاش كردم بی فایده بود، نتوانستم در برابر این بی عدالتی و بی انصافی سكوت كنم. موفق باشید.

مطالب مرتبط از دید نویسنده :

1- مطلب لس آنجلس تایم در مورد همای

2- مصاحبه رادیو زمانه با پرواز همای

3- درباره کنسرت پروردگار مست

————————————————————–

لنگ نویس:

1- و این داستان ادامه دارد.

2- همان طور که در ابتدا گفتم نویسنده این مطلب یکی از خوانندگان لابدان است، در صورت اجازه ایشان چون وبلاگ ندارند ایمیلشان را هم به زودی اضافه می کنم.

3- نمی دانم چرا دلم می خواد از قول سهراب بگم: چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید!

با سپاس کاوه گیـــــلانی

همای شگفتی یا فاجعه ؟

پیش نوشت

صبح وقتی سری به کامنت های وبلاگم زدم کامنتی نظرم را جلب کرد، کم و بیش اگر یک بار به این چهار دیواری سر زده باشید و کمی از اوضاع و احوال من خبر داشته باشید می دانید که من در موسیقی رژیم خاصی ندارم و گوش هایم با موسیقی در هر سبکی آشناست. در این میان تنها در مورد یک نفر در لابدان نوشته ام، آن هم «همای» خواننده جوان است که شاید بیشترین دلیلش گیلک بودنش است و برای من نوعی افتخار محسوب می شود. در بسیاری از بحث ها از همای حمایت کرده ام، چه در دنیای مجازی چه در دنیای حقیقی، دلایل زیادی هم برای حرف هایم دارم، کاری به حواشی ندارم، المیرا و مهران عزیز در نظر هایشان از من خواستند که سری به وبلاگی بزنم و …

با کمی صبر تا آخر بخوانید

من حدود پنج سالی است که آرایشگرم را تغییر نداده ام، دست بر قضا این آرایشگر من اسمش میثم است، لابد از خود می پرسید که چه ربطی به آب و هوا دارد! (کمی صبر) این حاج میثم در محل کارش یک ضبط پارس از آن قدیمی ها دارد که از ایامی که در خاطرم هست یک نوارکاست در داخلش چسبانده بود و آن نوار کاست هم گلچینی بود از خواننده های محبوب و مردمی مانند حامد هاکان، محسن یگانه و … خلاصه هر دفعه من به نزد حاج میثم می رفتم باید ابتدا گیری می دادم که کاست را عوض کند و … از من اصرار و از او انکار، تا اینکه چند روز پیش وقتی رفتم دیدیم سیستم صوتی مغازه را تغییر داده و یک فروند CD Player  از نوع بلبل نشان تهیه کرده و … گفتم حتما نوار را رویCD  زده ای تا کیفیتش بهتر شود و … خندید و سیستمش را روشن کرد، فکر می کنید چه چیزی پخش شد؟ موسیقی سنتی، گروه مستان، صدای همای …

فکر می کنید چرا شخصی همچون میثم که چهار سال فقط آن چیز هایی را که گفتم گوش می داد و ذهنش فقط اوپس اوپس را می توانست هضم کند موسیقی سنتی را انتخاب کرد؟ در حدی که بیشترین ساعتی را که در بیداری است و کار می کند با موسیقی سنتی خودش را سر گرم می کند؟ نمونه های میثم بسیارند، چرا آن اساتید اهل فن ما نتوانستند امثال میثم ها را جذب موسیقی سنتی کنند؟ مگر موسیقی چیست؟ مگر موسیقی هم باید همچون خیلی چیزها فقط برای افراد خاص قابل درک باشد، یا اشعار باید حتماً در چهارچوب سنتی باشند؟ مطمئن باشید که به تغییری احتیاج بود، چون اگر روال اساتید ما درست بود ساز محبوب جوانان ما گیتار نمی شد! نمیدانم چرا ما قدری تحمل تغییر را نداریم و راستش اگر کمی چشمانمان را باز کنیم می بینیم که موسیقی غرب به عنوان مثال بلوز و جاز هزاران شاخه شده اند! از دل سبک راک هزاران شاخه زده بیرون! مطمئن باشید اگر آن ها هم می خواستند مثل ما گیر بدهند که آری فلان کس قاعده اساتید را رعایت نکرده پس فاجعه است! جالب است هر گروهی که کمی تغییر در سبکی داده (چه از لحاظ شعری و چه از لحاظ موسیقیایی) در نزد مردم عادی مورد استقبال قرار گرفته! راستش نمی دانم چرا این عینک بدبینی و البته حسادت را از چشمانمان بر نمی داریم!

چنگیز آیتماتوف در کتاب «رویای ماده گرگ»، جملات زیبایی در مورد موسیقی می گوید: {موسیقی ما را از فراز خشک مغزی ها و تعصبات قرون گذر می دهد و دریچه های آینده را به روی ما می گشاید و این کاری ست که از عهده کلمات بر نمی آید}.

باز هم روی این مسئله تاکید می کنم که همای و گروهش از دید من و خیلی های دیگر یک پدیده است، شاید  به نظر شما از لحاظ موسیقی حرفی برای گفتن نداشته باشد {که دارد} به عنوان یک هنرمند توانسته مردم عامه جامعه که موسیقی فقط برایشان صدای اوپس اوپس است را با موسیقی سنتی آشتی دهد. راستی در مورد اشعارش هم فکر نمی کنم بد تر از چیز هایی باشد که این روزها در کوچه و خیابان می شنویم!

مطالب مرتبط خودم:

1- معجزه ای به نام همای

2- معشوقه بازی عرفانی، یک شب در کنسرت همای {بخش اول}

3- معشوقه بازی عرفانی، یک شب در کنسرت همای {بخش دوم}

مطالب مرتبط دیگران:

1- همای پدیده نیست! {مجله گیلانیان}

2- همای گیلانی {رادوار}

3- یک فاجعه هنری تمام عیار {ملکوت}

4- تصاویر کنسرت همای در رشت {حوزه هنری}

———————————————————————–

لنگ نویس:

1- راستی ملکوت عزیز که می گویی همای دسیسه ی حکومت است،باید بگویم که تمامی کنسرت های همای در ایران لغو شد!

2-کامنت ها را به زودی پاسخ می دهم.

3-اگر کسی هم در این مورد مطلبی نوشت حتما خبرم کند.

4- میثم {آرایشگر} در خیابان با همای عکس هم انداخت، جالب این بود که آن زمان نمی شناختش و فقط چون فهمیده بود هنرمند است عکس گرفته بود، دلیلش هم این است که حوزه هنری گیلان نزدیک مغازه اش است.

5- از مهران و المیرای عزیز هم متشکرم از بابت اینکه خبرم کردند.

6- بیشتر از این ها هم می شد گفت ولی سخن را کوتاه کردم!

با سپاس کاوه گیـــــلانی

معشوقه بازی عرفانی، یک شب در کنسرت همای (بخش دوم)

در قسمت اول از چگونه راه یافتنمان به جمع خراباتی ها و معشوقه باز ها سخن راندیم و نیز گفتیم که چگونه اهوز خان زاویه ای مناسب برای دیدن و لذت بردن از موسیقی فاخر برگزید! بروید خودتان بخوانید که باز هم می زنم به جاده خاکی!

نشستیم و مشغول شدیم به پراندن تکه های خیس و خشک به مامورین امنیتی و البته انتظار فرج همای را هم می کشیدیم. تا اینکه یکی از مسئولین برگزار کننده کنسرت را با شب شعر اشتباه گرفته و … بعد از وراجی های معمول همای و مستان هم به سمت سن به پرواز در آمدند، یادم رفت که بگویم سن در این کنسرت چه بود ؟

کتامی بود که همه حاضرین را یاد خانه های روستایی می انداخت…گمج را در گرک گذاشته بودند…{گرک و گمج چیست در آینده توضیح می دهم} تنها ساز موجود کوزه های معروف همای بود و دیگر هیچ…

گروه آمد و به قولی من باغ را ترکاندم! شاید باورتان نشود ولی بقدری صدای دست زدن بنده حقیر زیاد بود که پیرزنی که در جوار من نشسته بود از اول تا آخر کنسرت مات و مبهوت دست زدن های من شده بود! اهوز هم گفت برو پیشنهاد بده به عنوان مشوق گروه در تور ها تو را هم ببرند تا تشویقشان کنی !

از نوارندگان همیشگی گروه فکر کنم فقط نوازنده دف و دایره را در کنسرت های قبلی دیده بودم!

خرقه ای که گروه پوشیده بود همانی بود که در تور آمریکا به تن کرده بودند و به نوعی بوی غربت هم میداد، البته باید اهل دل باشی تا هر بویی را بتوانی  استشمام کنی !

گروه شروع کرد به ور رفتن و کوک کردن مجدد ساز ها در هوای دوست داشتنی رشت! رطوبت که فکر کنم از صد هم گذشته بود دمای هوا هم اگر گرمتر از جهنم نبود خنک تر هم نبود ! البته به خاطر آب و هوا نبود! دلیلش حرارت عشق زوج های جوانی بود که از اول تا آخر کنسرت دست در گردن و … داشتند و استقفرالله معشوقه بازی {البته عرفانی بود} واقعی را آنها می کردند! نمونه بارز دختر و پسری بودند که در جلوی ما نشسته بودند و دخترک انگار که پرستار اتاق عمل بود و پسر هم دکتر جراح ، دخترک زرت و زورت عرق را از پیشانی پسرک پاک می کرد! راستی اگر آن بلیط تک مانده هم صاحبش می آمد شاید من هم شده بودم سوژه پشت سری هایم !

صدای ناهمگون سازها هم در نوع خود یک سمفونی بود که صدای سنگ را هم به هوا می برد چه برسد من ، تو و که با هم شدیم ما !

در این وسط نمی دانم همای چرا بام بوم  بر آن کوزه ها می کوبید، شاید او هم باید کوزه هایش را کوک می کرد!

تبریکات همای که شروع شد ، دیدم که ای دل غافل ! صدایش گرفته ! در دل می گفتم خداکند که بتواند اجرای خوبی داشته باشد…بعد از عذر خواهی درمورد راه ندادن کودکان زیر ده سال و بقیه ماجرا ها اجرای اولین آهنگ شروع شد… دیوانه داشتم می شدم ، یاد اولین باری افتادم که دلبسته کارهای همای و مستان شده بودم، فکرش را هم نمی کردم که روزی بتوانم کنسرتش را از نزدیک ببینم. گویی در آسمان ها سیر می کردم، همچون عشقی مست زیر لب می خواندم و به نوعی از ته دل سبک می شدم، حسی بود غیر قابل توصیف بعد از پایان اولین قطعه تکنوازی تار آغاز شد در همین حال که باز هم من جوگیر شده بودم و به نوعی نخورده مست بودو صدای دالام دولم در حوزه تمرکزم را به هم ریخت و تا جایی که نزدیک بود بلند شوم و بروم در را باز کنم و ضارب در را تا شکم دارد بزنم ولی در همان لحظه فهمیدم دخترکانی هستند گستاخ که با تاخیر خود عشقبازی عارفانه ما را تکه و پاره کرده بودند. در بخش اول هفت یا هشت کار متفاوت را شاهد بودیم، شاید شاهکار بخش اول ملاقات با دوزخیان بود که من خود شیفته این آهنگم…یادم رفت بگویم که تمامی کارها بر پایه تار بود و به نوعی نوازنده تار گروه را هدایت می کرد. عود و رباب و دف هم که صفایی خاص داشتند… گفتگوی دف تمبک هم جالب بود در بخش اول. البته نکته جالب تر سوتی های ناشنوندگان این نوع موسیقی بود که در هر مکث کوتاه نوازنده ها فکر می کردن که کار به پایان رسیده و همچون جان کندی به تشویق های پایانی می پرداختند. راستش اهوز نظرات کارشناسی خیلی زیادی در بین کار ها می داد که برای من بسیار جالب بود که در عین بیسوادی موسیقیایی داشتم زبان واقعی ساز ها را می فهمیدم، یکی از دلایل دعوت اهوز هم همین بود که برایم نقش مترجم و کارشناس را بازی کند. آخرین آهنگ بخش اول که باعث به وجد آمدن همه حاضرین شده بود سرزمین بیکران بود که با حسی خاص از سوی گروه اجرا شد… هر چقدر بگویم که عشق بازی بود شاید باورتان نشود ولی من در اوج آسمان ها بودم و تا به حال این چنین حسی زیبا را تجربه نکرده بودم… در گذشته تکنوازی استاد کیانی و استاد داریوش طلایی را دیده بودم ولی همنوازی چیز دیگری بود.

بخش اول که به پایان رسید خیل عظیم جمعیت به سمت دست به آب حرکت کردند و صفی تشکیل شد به عظمت صف بنزین در اولین ساعات سهمیه بندی ! البته احوال پرسی آشنایان هم جالب بود به نحوی که داد میزد : هوی مرا ببین که از موسیقی سنتی سر در می آورم و از این مدل ژست ها !

البته من نگاهم به دخترکانی بود که در همان اول باعث سبز شدن شاخ در زبانم شده بودند!{از شدت تعجب} آخر مانده بودم که اگر این بانوان گرامی کنسرت یک جوجه قرطی همچون رضا یا یا چه می دانم افشین همین مدل جک جانور ها می خواستند بروند با خود چه می کردند! هر چند به هم ربطی ندارد ولی آرایش هم حد اندازه ای داشت ، دخترکی را دیدم که همچون دخترکان طرفدار گروه های متال یا بلک متال مشاطه کرده بود{ البته پیاز داغش را برای گرم شدن نوشته زیاد کردم} بگذریم که جوانان سست عنصری مثل من هم بدمان نمی آمد که فکر کنیم در یک مملکت فرنگی سر می کنیم، بماند که چند آشنا هم به پست ما خورد و گویا از دیدن من در آنجا آنها هم زبانشان شاخ در آورده بود!

رفتیم به منزلگاهی که در آنجا تمرکیده بودیم و آماده شدیم تا بخش دوم شروع شود. و همان داستان بخش اول شروع شد ، آن مردک آمد و گفت و گفت تا گوشمان کف آورد…شکوه ای کرد از کسانی که صندلی ها را جابه جا کردند و از کسوف شب گذشته نالید و خلاصه همای بال خود را گشود و …

دربخش دوم فکر کنم دو اهنگ اول به زبان شیرین پارسی بود البته تصنیف پرترفدار توبه ها را بشکنیم هم اجرا شد تا رسید به تک نوازی عود و البته رباب هم تکنوازی داشت که تمامی تکنوازی ها با چکامه خوانی هم همراه بود که آن هم لذت خاص خود را داشت…

نوبتی هم اگر بود باید گیلکی می خواند و خواند… با بمانی شروع کرد، بمانی نام بانویی گیلک است که دست بر قضا این بانو مادربزرگ همای هم هست {این همشهری در مورد این ترانه توضیحاتی مختصر داده که من در اولین مطلبم در مورد موسیقی تکمیلش می کنم}فکر کنم بعد از بمانی تکنوازی عود بود و سپس بتیل بتیل به تالشی خوانده شد{ یعنی بدو بدو} که همراه بود با دست افشانی حاضرین و در کل فضایی شاد در بین حاضرین حاکم شده بود و همه نخورده مست بودند…

کمانچه هم بعد از این ترانه به تکنوازی پرداخت ، به قول اهوز جو استاد کلهر بد جور بر نوازنده کمانچه حکم فرما شده بود، درهمین حال ناگهان همای تکه شعری گیلکی را خواند {می پیشی بوشو دار سر ، مردم دیوار سر و …} گربه من رفت روی دیوار و روی دیوار مردم و … که از آن تکه های فلبداهه کنسرت ها بود که با تشویق و خنده خود همای و حاضرین همراه بود چون این تکه شعر داستانی دارد و به صورت گوناگون در بین نسل ها مختلف در جریان بوده…

آخرین کار هم مشت گول مار بود که بسیار جذاب و شنیدنی بود… راستش فکر کنم نه تنها من و همه حضار بلکه همسایه ها هم دوست داشتند که کنسرت تمام نشود، به ساعت که نگرستم دیدم نزیدک دوازده شب شده، راستی یادم رفت بگویم که جای نقاره دربین اجراهای گیلیکی بسیار خالی بود…چیزی دیگر هم که یادم رفته بود دخترکی بود که از بالای آپارتمان همجوار حوزه تا پایان کنسرت را مجانی شنیده بود و البته به سختی می توانست گروه را ببیند!

در کل و در جزء جای همه خالی بود، در هنگام برگشت من و اهوز داشتیم در مورد کنسرت حرف می زدیم و تقریبا همگی به این نتیجه رسیدیم که برای تنوع و فرار از مکررات زندگی در ایران دو مکان باعث تعویض روحیه و ایرانی ها می شود، اولی ورزشگاه است که می توانی تا دلت می خواهد فریاد بزنی و دیگری هم این چنین کنسرت هایی است که باعث می شود روح هم فریاد بزند!

—————————————————–

لنگ نویس:

1- رویه وبلاگ نویسی رو می خوام عوض کنم، نظرتون در مورد نوشتار دو پست اخیر چیه ؟

2- عکس هم گرفتم ولی به دلیل نور کم فضا زیاد جالب نبود ، ببخشید به بزرگی خودتون.

3- به قول همای: نمی خواهم در این عالم بمانم… بیا از این تن آلوده و غمگین رهایم کن…

4- از همین جا اعلام می کنم که دیگر به هیچ وجه وارد درگیری های بیخود وبلاگستان فارسی نمی شوم!

5- پیشنهاد می کنم اولین مطلبم را در مورد همای هم بخوانید!

6- از اعدام رضا حجازی ، خیلی ناراحت شدم…

با سپاس کاوه گیـــــلانی