دلتنگی های روزهای ابری !

این روزها به غیر از این خود درگیری ها روزگار بدنیست، فقط این باران دست از سر کچل ما بر نمی دارد و هی می بارد و می بارد!

دلم برای آفتاب تنگ شده و هوس نسیم خنک در روزهای گرم در زیر سایه درخت آن طرف خانه کرده ام!

مهتاب هم که معلوم نیست کدام گوری رفته و اصلا انگار نه انگار دلم به حضورش در شب های تاریک خوش است! ستاره ، همسایه مهتاب هم که اصلا صحبتش را نمی کنم!

به یاد پرچین هایی که دیگر نبودند …

حوصله نوشتنم نیست، راستش حوصله این نیست که فکر کنم و از روی فکر بنویسم، بداهه می نویسم تا ببینم چه می شود. دیروز دایی جان ناپلئونم آمده بود و عزم سفر به دیار مادری اش را داشت. ندایی سر داد و مرا هم دعوت کرد که همسفرش باشم. بعد از فوت مادربزرگم دیگر به روستای مادری نرفته بودم، فرصتی بود تا روزه ای که مدت ها گرفته بودم را بشکنم. در مسیر راه به یاد ترانه ای که در دوران کودکی می خواندم افتادم، در دل زمزمه می کردم : خونه مادر بزرگه حرف های تازه داره، خونه مادربزرگه شادی و غصه داره … یادش بخیر … یاد روزهایی که بیل را از انباری بلند می کردم و گوشه ای به کند و کاو مشغول می شدم . یاد روزهایی بخیر که دایی سیروس غرغر می زد از کنده کاری های من … یاد گردو چینی های پای درخت بخیر … یاد انجیر های باغ مادر بزرگ بخیر … هر چند که انجیر نمی خوردم ولی سایه بانش یادم هست. بگذریم که حتما نوشته ای را اختصاص خواهم داد به مادربزرگ و خانه اش …

همه چیز عوض شده بود، گویا دیگر روستا هم روستا نبود. دیوارها دیگر پرچین نبودند، یعنی بیشترشان دیوار بتونی شده بودند،  پنجره ها نرده داشت … درها آهنی … مردی را هم دیدم که اسم دخترش را ماندانا گذاشته بود … شاید بگویید چه ربطی دارد به آب و هوا ولی بعضی اسم ها در بعضی فرهنگ ها بیگانه اند … از اسب هم خبری نبود، موتور بود و موتور … رانندگانی که بهتر اسا از فرهنگ رانندگیشان هم حرفی نزنم … دبیرستان روستا هم تعطیل شده بود، چون دانش آموزی نداشت… همه برای کلاس گذاشتن به قول خودشان به آستانه می روند … نمی دانم من زیادی بد بینم یا همه چیز عوض شده است. تنها چیزی که عوض نشده بود نگاه عجیب مردم به غریبه ها بود، انگار که از سیاره ای دیگر آمده بودم. اینها همه به کنار پاییز هم بود و خبری از سرسبزی نبود، شاید اگر در بهار یا تابستان می رفتم به اندازه کافی سوژه داشتم که به زمین و زمان گیر ندهم …

یاد ترانه لب دریای داریوش افتادم:

عصرما عصرفریبه، عصر اسم های غریبه
عصر پژمردن گلدون، چترای سیاه تو بارون

شهر ما سرش شلوغه، وعده هاش همه دروغه
آسموناش پر دوده، قلب عاشقاش کبوده

کاش تو قحطی شقایق، بشینیم تو یه قایق
بزنیم دل و به دریا، من و تو تنهای تنها

خونه هامون پر نرده، پشت هر پنجره پرده
قفسا پر پرنده، لبای بدون خنده

چشما خونه سواله، مهربون شدن مهاله
نه برای عشق میلی، نه کسی به فکر لیلی

و ….

———————————————————

لنگ نویس:

1- فقط برای ثبت در تاریخ لابدان نوشتم.

2- فکر کنم خیلی خیلی وقت کمی برای لابدان می گذارم، کلی هم کامنت ناجواب دارم، به بزرگی خود ببخشید، باز خواهم آمد چو عید نو .

3- از دست چند نفری دلخور هستم، باشد که فرصتی نصیب شود حال اساسی بهشان بدهم 🙂

4- اسم روستا «لفوت» از توابع شهرستان آستانه. راستش بعد از رشت آستانه را خیلی خیلی دوست دارم.

5- در فصلی سبز عکس هایی خواهم گرفت برایتان، البته هنوز هم جاهایی مانده که ماشینی نشده باشد.

با سپاس کاوه گیـــــلانی

روزی روزگاری …

برای شروع پیشنهاد می کنم که آهنگ مجموعه روزی روزگاری را در ذهنتان مجسم کنید! (دیم دارا دام هی هی …)

چند روزی نبودم، یعنی بودم و چیزی نمی نوشتم و اگر احوال مرا جویا باشید باید بگویم که مست مستم، مست مستم مست مست … تفکرات منحرف را از خود دور کنید، من از آن دسته ام که نخورده مست ند! کمی به کارهایم سر و سامان دادم ولی همچنان بدقولم شاید. در دنیای واقعی که اطرافیان از این رفتار به تنگ آمده اند … ای دوست یا بهتر بگویم ای دوستان خودتان می دانید که چقدر فشار کار زیاد است و … هر چند قبول دارم که باید این نقص را جبران کنم! و اما در دنیای مجازی هم قول چند پست را داده بودم، اولی مطلبی در مورد سامورایی و نینجا بود و دیگری هم یک پادکست! در مورد اولی باید بگویم که کاملش نکردم و اگر روراست باشم چند مدتی است که برایش وقتی خرج نکرده ام. و اما پادکست هم مطمئن باشید آماده اش می کنم، هر چند که بعد از صدای ضبط شده خودم به پوچی رسیدم! حال باید دید که بعد از شنیدن شما چه می شود!

راستش اگر بخواهم کمی ریز تر شوم بر اوضاع و احوال خودم باید بگویم دوباره چرخشی شانصد درجه ای کرده ام! گفته بودم که صبر می کنم ببینم که تقدیر چه چیزی برایم رقم می زند و به قول شاعر: با قضا کارزار نتوان کرد … از توضیحاتم شما این نتیجه را بگیرید که روحیه ام خوب است و همان کاوه ای هستم که می شناسید!

این روزها تمرین جودو هم کمی سخت تر شده چون باید تیمی را برای لیگ استان آماده کنیم. جالب است که در تمامی وزن ها یک یا دو شرکت کننده داریم ولی در وزن من که هشتاد و یک کیلوست چهار نفر هستیم که هر چهارنفرمان ارشد های کلاسیم! باشد که حق به حقدار برسد به قولی هر چه بکاریم همان را درو می کنیم!

یکی از دوستان یک فروند لپ تاپ خرید! فقط نکته جالبش را بگویم که این دوست لپ تاپش AMD است ولی در میان پز هایی که از لپ تاپش در کرد فرمود که لپ تاپش Centrino است در صورتی که این تکنولوژی مختص Intel است و … . ای کاش در هنگامی پز دادن کمی هم دقت را چاشنی حرف هایمان می کردیم!

چند روز خبری شنیدم که اگر راستش را بخواهید انتظارش را داشتم ولی خوب با اینکه منتظرش بودم باز هم ناراحت شدم! همای و مستان ممنوع الاجرا شدند! همین و دیگر هیچ !

—————————————————–

لنگ نویس:

1- اگر صدای مازیار را نشنیده اید حتما به اینجا بروید!

2- این مطلب هم جالب است در مورد لپ تاپ ، خودتان بخوانید و قضاوت کنید!

3- منتظر خبر های خوبی باشید البته اگر خدا بخواهد و خلق خدا بگذارد!

4- این مطلب هم کمی مشکوک می زد!

5- به اصلاح طلبان خوش خیال هم ریاست جمهوری، رئیس جمهور مکتبی ایالات متحده را تبریکات ویژه عرض می کنم، هر چند که من هم دوست داشتم اوباما رئیس جمهور ایالت متحده شود!

6- بر می گردم! (صدای سنجد)

7- دوشیزه شین هم به یک بازی وبلاگی دعوتمان کرده که بر روی چشم حتما اجابت می کنم .

8- تشکر ویژه از همه دوستانی که در روز تولدم مرا شندر مندر کردند (از شرمنده شدن فراتره) به امید اینکه بتوانم روزی جبران کنم.

9- در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم …

با سپاس کاوه گیلانی