دستم به نوشتن نمی رود (الان دارم با پا می نویسم)، چند مطلب نوشتم ولی نمی دانم چرا حسش نیست که بگذارمشان، گفتیم کمی درد دل کنیم بلکه کمی سبک شویم! پنج شنبه فرصتی نصیبم شد تا پس از یک ماه عبادت (به جان همان مهوش) دل را به دریا بزنیم و برویم در یک مجلس بزم پای بکوبیم و دست افشانی کنیم ولی افسوس که در آخرین لحظات با خبر شدیم که شخصی در آن مجلس حضور دارد که به خونش تشنه هستیم پس بر آن شدیم که در یک پیامک صادقانه و خالصانه از دوستی که مرا دعوت کرده بود عذر بطلبیم و از خیر عشق و حال و قر و دست ها هم بالا و … بگذریم.
ای کاش می شد که کینه اش را از دل سیاهم پاک کنم ولی … چه کنم که دست خودم نیست! شاید مقصر نباشد ولی چه می شود کرد که در بیدادگاه من او محکوم شده است! نمی شود بعضی خاطرات را فراموش کرد، هر چند که دوران بگیر و بزن تمام شده و گفتگو راه اول و آخر است ولی بعضی اوقات نفرت به حدی میشود که خیلی از اصول از یاد می رود!
خیلی تنها شده ام … به قول آن شاعر بخت برگشته: چه دردیست در میان جمع بودن ولی در گوشه ای تنها نشتن …
—————————
لنگ و پاچه هم نداریم !
Filed under: روزانه | Tagged: تنهایی، خودم، درد دل | 10 Comments »