اردیبهشت ماه که برای نمایشگاه کتاب به تهران رفته بودم، اتفاقات جالبی افتاد. یکی از جالبناک ترین اتفاقات پیش آمده از این قرار بود که :
حدود ساعت دو پس از نیم شب بود که از رشت با اتوبوس دانشگاه را افتادیم، من و مسعود مسئول یکی از اتوبوس های خواهران بودیم، به غیر از ما دو نفر فکر کنم روی هم سی فروند پسر دیگر هم بودند که آن ها هم مسئول بقیه اتوبوس ها بودند {حساب کتاب نکنید که چند هزار دختر با ما بودند، فکر کنم حدود هشت اتوبوس بود}. دو ردیف جلو پسر بودیم و تا انتهای اتوبوس بانوان نشسته بودند و همه مشغول صحبت های فلسفی و منطقی! خلاصه سرتان را درد نیاورم نیم ساعت نگذشته بود که احساس کردم مغزم پیغام overflow می دهد. نمی دانید که چقدر حرف می زدند.
کم کم برایم عادی شد، و احساس کردم که لالایی می خوانند، خوابم برد. نمی دانم چه شد که احساس کردم کسی می گوید: موعندث ، موعندث پاشو … موعندث پاشو… چشمم رو باز کردم دیدم آقای راننده است. قبل از حرکت با هم رفیق شده بودیم.
چشمم را به زور باز کردم و گفتم ، چی شد ؟ مردیم ؟ الان تو روحی ؟
خندید و با لهجه ترکی گفت : نه بابا ، پاشو برو نماز بخون!
گفتم: من خوندم!
گفت : کی خوندی ؟
من هم با بی حالی گفتم: همه رو شب خوندم اومدم!
گفت : ای بابا ، زودتر بگو دیگه ، گرصشو خوردی!
من که دیدم این آقای راننده وا نمی دهد و حسی درونی می گفت که باید به چیز بروم! از روی صندلی که بلند شدم دیدم به به، نصف نسوان موجود در اتوبوس زبان هایشان بیرون افتاده و هر کدام به صورتی خوابیده اند و یا مشغول بیدلر شدن و …
خلاصه دل را زدیم به دریا و رهسپار تالار اندیشه {گلاب به روی ماهتان، همان مستراح} شدیم. تالار اندیشه بانوان به شدت مترافیک {همان ترافیک دارو شلوغ} است و در عوض تالار اندیشه آقایان بسیار خلوت. خلاصه ما که وارد شدیم {نمی دانم پای چپم جلو بود یا راست} یعنی وارد که نشده بودیم، دیدیم صدایی می آید که خانم ها این طلفی، بیاین بلین سمت آقایون! من که حاج و واج مانده بودم یعنی چه ؟ خانم ها سمت آقایون ؟ سر و صدایی آمد، سر صدا که چه عرض کنم، انگار که این خانم های محترم هیچ وقت از حرف زدن خسته نمی شوند. بله درست حدس زدید به دلیل ازدحام جمعیت بانوان را سوق داده بودند این طرفی و حساب کرده بودند که دیگر پسری در چیزها نمانده!

ماندم که چه کنم، بروم بیرون یا بمانم بروند. در همین حین ناخواسته چه چیزها که نشنیدم! صحبت ها همه فیلسوفانه بود و من اصلا متوجه نمی شدم! از خنده به مرز انفجار رسیده بودم و … .
به قولی بین رفتن و نرفتن مانده بودم و نمی دانم چه شد و آن چیزی که نباید می شد، شــــد! در را باز کردم و پردیم بیرون! چشمتان روز بد نبیند، به خودم که آمدم به عمق فاجعه پی بردم! شانصد عدد چشم داشتند من را نگاه می کردند، البته از نوع بهت زده! گفتم مگه خودتان داداش ندارید که … همین لحظه یکی از بانوان محترم انگار که یک موش دیده به اندازه فیل، جیغ بنفشی کشید و من هم دوپا داشتم و دوپای دیگر قرض کردم و الفراررر … در همین حین هم گفتم شما اشتباه آمده اید و من باید جیغ بزنم !
در ادامه مسیر شده بودیم بسم الله برای عده ای از بانوان ، هر جا که من را می دیدند فرار می کردند…
——————————————————————————————————————-
لنگ نویس:
1- یکی از اتفاقات جالب و البته شیرین نمایشگاه دیدار با محمد و کمال در نمایشگاه کتاب بود، البته خیلی ها را قرار بود ببینم که مخابرات محترم مانع شد! {این دیدن و پیدا کردن بچه ها در نمایشگاه هم حکایتی دارد خواندنی}
2- نمی دانم اگر آن موشک امید نبود، ما کجا میخواستیم قرار بگذاریم!
3- خیلی وقت بود این نوشته در پیشنویس هایم خاک می خورد، برای تنوع گفتم منتشرش کنیم تا کمی فضا را عوض کرده باشیم.
4- در کل نمایشگاه امسال خاطره ای شد که هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شود.
با سپاس کاوه گیــــــلانی
Filed under: روزانه | 9 Comments »