تاکسی نوشت {درد دل های یک راننده مسیر رشت به انزلی}

صبح جمعه برای کاری دو ساعته به باید به انزلی می رفتم، طبق عادت همیشگی رفتم ایستگاه ماشین های سواری انزلی تا راهی مقصد شوم. مردی حدود پنجاه ساله راننده بود. اولین بار بود که در ماشینش می نشستم {معمولا اکثر راننده های خط را حداقل به چهره می شناسم} . پیراهن سیاهی به تن داشت که البته راه راه بود، ریشش هم ژولیده بود و در چهره اش هم غم موج می زد. هنوز ماشینش راه نیفتاده بود که موبایلش زنگ خورد، شروع کرد به صحبت کردن و … . از صحبت هایش فهمیدم که خواهرش را از دست داده و این دومین خواهری است که در طول این چند ماهه از دست داده. تازه فهمیدم که چه ان غمی که در چهره اش هویدا بود از چه بوده. به نزدیکی های خمام {شهری است بین رشت و انزلی} رسیدیم صحبتش تمام شد. حسی می گفت که اگر خودم شرایط این مرد را داشتم اگر سنگ هم ببینم برایش درد دل می کنم چه برسد موجودی که مثل من شبیه آدم است.

مرد رو به من کرد و گفت خدا همیشه خوب ها رو زودتر میبره ، حدود یک ماه پیش یکی از خواهر هام رو از دست دادم هفته پیش هم یکی دیگه رو . نمی دونستم چی بگم ، بهش گفتم خدا بیامرزدش و اون ادامه داد، که خواهرش خیلی زن خوبی بود و … مرد از خانواده اش گفت و هر از چند گاهی از پدرش یاد می کرد، گویا پدرش شخص بزرگی بوده، می گفت خواهرش از پدرش یاد گرفته بود که به همه کمک کند و اخرین بار به همت همین خواهر ، خواهرها و برادرهایش برای دختری فقیر جهیزیه تهیه کرده اند و بعد از دو سال دختر را به خانه شوهرش فرستاده اند … . مرد از خودش گفت، ازخیانت  یکی از دوستان صمیمی اش که بعد از بازنشستگی از آموزش و پرورش با او مشغول واردات میله گرد و تخته نراد شده بود گفت و اینکه چگونه تمام سرمایه زندگی اش را بالا کشید و رفت و او مجبور شده در این سن مسافر کشی کند … . حرف های زیادی زد و فکر کنم تا حدی هم سبک شد. نمیدانم چه شد که حرفش به سمت انقلاب و این طرف آب کشیده شد. حکایتی برایم از زندگی اش تعریف کرد که …

گفت : خانواده ام قبل از انقلاب تنها تولید کننده زونکن و لوازم اداری این مدلی بودند. روزی به همراه پدرم داشتیم از یکی از خیابان های تهران عبور می کردیم، مرد جوانی که فرزندش را در آغوش داشت و به همراه همسرش کنار خیابان ایستاده بود،  با نزدیک شدن ما ناگهان خودش را جلوی ماشین انداخت، به قصد اینکه ماشین را متوقف کند. ناگهان من با عصبانیت گفتم چه کار میکنی ؟ نزدیک بود خودت را به کشتن بدهی ! مرد رو کرد و فرزندش را که در آغوش داشت نشان داد و با نگاهی بغض آلود گفت ، فرزندم داره میمیره ! داره از تب میسوزه … تورو خدا ما رو به یه درمانگاهی چیزی برسونین …

خلاصه پدرم گفت که سوارشون کنم، دیدم بچه از تب داره میسوزه . اون روز از صبح تا غروب درگیر بیمارستان بودیم. پدر بچه هیچ پولی نداشت و پدرمن همه خرج ها رو داد. پدرم رو کرد به اون جوانک و پرسید ، پسرم شغلت چیه ؟ مرد جوان گفت: کارگر روز مزدم ، یه روز کار هست و چهار روز نیست. پدرم آدرس کارخانه رو داد و گفت فردا بیاد اونجا. رو کردم به پدرم و با نگاه بهش گفتم که ما کارگر احتیاج نداریم ولی اون نگاهی کرد به من که خودش میدونه داره چی کار میکنه. فردا صبح آن جوان به کارخانه اومد. پدرم سرکارگر رو صدا کرد و گفت این رو ببر و تازمانی که فلانی بازنشسته بشه بهش یه کاری بده . خلاصه اون جوان اومد و شد کارگر ما . پدرم بچه این جوان رو خیلی دوست داشت و هفته ای دو سه بار باید میدیدش… همه چیزب خوب بود تا اینکه توی مملکت ما به اصطــــلاح انقـــــلاب شد ! شعار مرگ بر سرمایه دار و … .

همه کارگر ها از پدرم شکایت کردند . روز محاکمه من به اتفاق سه تا برادرام و پدرم رفتیم دادگاه. دیدم که یه ملا قاضیه و چند تا مامور کمیته ای هم با اسلحه اونجا هستند. اسم اولین شاکی که خونده شد دوست داشتم زمین و زمان رو به هم می دوختم. همان جوانی که پدرم فرزندش و اگر دروغ نگویم زندگیش را نجات داده بود شاکی بود… رو کردم به برادرانم و گفتم من خون این نامرد را می ریزم ، من پهلویچی هستم {آن زمان به بندر انزلی می گفتند بندر پهلوی} شما می مانید و بقیه این نمک به حرام ها … رو کردم به قاضی و گفتم این پیرمرد که شما این همه اتهام برایش خوانده اید و شراب خوار خطابش کردید سی و پنج سال است که نماز شب می خواند! رو کردم به آن نامرد و نگاهش کردم و رو به قاضی کردم و گفتم باید زن این مرد را بگوئید بیاید و جریان آشنائی اش را برای همه شما شرح دهد!

زن این نامرد طوری در جمع نشسته بود که شناخته نشود، دستش را بلند کرد و گفت من اینجا هستم. پشت بلند گو آمد و همه جریان را شرح داد و بعد از تمام شدن حرف هایش رو کرد به قاضی و گفت : حاج اقا شما آخوند هستی و می تونی خطبه عقد و طلاق رو جاری کنی! خطبه طلاق من رو جاری کن چون این نامرد نجسه! این آدم بی همه چیزه … کثیف رو میشه تمیز کرد ولی این آدم نجسه. بعد رو کرد به همه اون کارگرها و یه تف انداخت سمتشون و گفت این تف توی شرافت همتون، چون این پیرمرد نه تنها حقتون رو نخورده بلکه بیشتر از حقتون رو هم بهتون داده …

در همین حین یکی از اون جوون های کمیته ای هم رو کرد به اون قاضیه گفت یا زودتر حکم آزادی این پیرمرد رو بدون شرط صادر میکنی با من همه این آشغال ها رو به رگبار می بندم. خلاصه آخونده حکم آزادی پدرم رو داد و حمه بازداشت همه اون کارگرهارو صادر کرد. من هم گفتم کارخونه تعطیله و همه برن اداره کار حساب کتاب کنن و بیان پولشون رو بگیرن …

وقتی راننده این داستان رو تعریف موی تنم سیخ شده بود. تقریبا هم به انتهای مسیر رسیده بودیم. کرایه رو حساب کردم و نگاهی به چهره شکسته راننده کردم و مسیرم رو گرفتم و رفتم. توی مسیر داشتم فکر می کردم که بعضی اوقات، بعضی از آدم ها چقدر بد می آورند. نمی دانم شاید راحت ترین توجیحی که توانستم برایش پیدا کنم حمکت بود.

———————————————————–

لنگ نویس:

1- فکر کنم کم کم باید یخ وبلاگها رو بشکنیم ، هر چند که همه زیر ذره بین هستیم.

2- یاشار {پزشک 78} وبلاگش رو منهدم کرد، جیمیلش رو هم همین طور! امیدوارم خودش سلامت باشه . وبلاگ قبلیش هنوز سرپاست!

3- اگه شاهنامه خوندین و بعضی لغات رو متوجه نشدین، یا اگه الان دارین شاهنامه می خونین و باز هم یه سری لغت ها رو متوجه نمی شین از اینجا فرهنگ لغت شاهنامه رو دانلود کنین.

4- پنج شنبه و جمعه اسباب کشی داشتیم به خانه جدید که بالاخره تمام شد. + + حکایت اسباب کشی قدیمی را بخوانید.

5- MAS همان  داش مسعود خودم بالاخره یه حرکتی کرد و یک دوتایی پست منتشر کرد!

6- این هم وبلاگ جدیده خانم اخوان هم از همشری های عزیز خودمه که تازه به وردپرس اسباب کشی کرده، مبارک باشه و این طور مسائل .

7- لوگوی سمت چپ هم کار همین خانم اخوانه ، که از پشت همین تریبون ازش متشکرم. {ابته اون تصاویر رو خودم گذاشتم کنارش}

8- احتمالا قالب/غالب/گالب وبلاگ رو به زودی عوض می کنم.

9- نظرات رو هم از این به بعد دوباره جواب میدم.

10- اتفاقی نظرم کاملا نسبت به محسن نامجو عوض شد و حتما در مورد این اتفاق می نویسم.

با سپاس کاوه گیــــلانی

شفاف سازی !

در پست قبلی سال نو را پیشاپیش تبریک گفتیم، اینجا هم سال جدید را تبریک می گوئیم به امید روزهای خوب و پروانه ای برای شما دوستان عزیز ، از تکه پاره کردن تعارفات بگذریم باید خدمتتان عارض شوم که حودو یک هفته ای روزه اینترنتی گرفته بودیم و به قولی توفیق اجباری بود که در دنیای مجازی حضوری زرد داشته باشیم ، جایتان خالی یک سفر چند روزه ای به خطه قهرمان پرور کردستان داشتیم، البته این سفر خود حکایتی دارد که فکر کنم ارزش داشته باشد که یک پست برایش اختصاص دهم. در طول سفر تکان دهنده ترین خبری که شنیدم فوت همزمان عده ای در رشت بود که بر اثر نوشیدن مشروبات الکلی دار فانی را بالا رفته بودند! بعد از بازگشت به رشت از چند نفر که دستشان به جایی بند بود پرسیدم که اوضاع از چه قرار است، یک نفر که از جوجه مسئولین است گفت فقط دوازده نفر مرده اند ولی یکی از دوستان که روز واقعه در تازه آباد {قبرستان} رشت حضور داشت می گفت تعداد کسانی که آن روز به قبرستان می آوردند بیشتر از این حرف ها بود! با یکی از دوستان تماس گرفتم که احوالش را جویا شوم ، گفت که یکی از دوستانش به همین صورت در گذشته است، مسجد برایشان مراسم نگرفته و نیروی انتظامی و پایگاه بسیج محله  از برگزاری مراسم جلوگیری کرده ، دلیلش هم این بوده که به قولشان نجس از دنیا رفته ! از دلیل اتفاق پرسیدم چون می دانستم که دایی جان ناپلئونش دربیمارستان رازی رشت کار میکند، گفت : در مشروب سیانور ریخته بودند، و تا حالا هم سی و هشت نفر کشته شده اند. از جوان هفده ساله تا پیرمرد هفتاد ساله ! یکی دو مجلس عروسی هم به عزا تبدیل شده … وقتی پرسیدم چرا سیانور یک سری حرف های عجیب غریب هم می زد که من زبانم شاخ در آورده بود، می گفت در اصل بخار سیانور می دهند که گیرایی داشته باشد ولی سازنده فیلسوفش یک قطره سیانور ریخته بود که به قولی بترکاند و … .هم سازنده و هم توزیع کننده را گرفته اند ولی چه فایده که …

راستش نمی شود حرف خاصی زد، ای کاش سعی کنیم نخورده مست باشیم … یکی گفت اگر مجلس هم برای اینها بگیرند ، به عنوان مثال مداح چه میخواهد بگوید؟

———————————————————————————————————

لنگ نویس:

1-از دوران کودکی منتظر سال 88 بودم چون روز تولدم تقویم می شود 88/8/8 ، چقدر جالب میشدو این همه 8 کنار هم!

2- باز هم امیدوارم سال خوبی داشته باشید.

3- می خواستیم شاد کنیم ملت را ولی دیدیم یک چیزی روی دوشمان سنگینی می کند باید کمی خبرگزاری بازی در می آوردیم!

4- تا سال پیش فکر می کردم که آی کیو اینجانب به اندازه مرغ است برای درک بعضی از مسائل ولی امسال به یقین رسیدم که آی کیوی من برای درک بعشی از مسائل از مرغ هم کمتر است ، با عرض پوزش از یک وبلاگ نویس عزیز !

5- فکر کنم تا بعد از سیزده بدر هم نباشم ! {هرچند مهم نیست ولی خواستیم گفته باشیم 🙂 }

6-مطالعه این پست هم برای تعویض روحیه به شدت  پیشنهاد می شود !

7- آجر پاره هم دوساله شد !

8- این هم خبری در رابطه با بحث اصلی همین پست !

9- کامنت ها رو هم به زودی جواب میدم.

با سپاس کاوه گیلانی

پیاده روی اجباری در یک شب طوفانی!

دیروز هم مانند سایر روزهای فرد عزم را جزم کردیم که سوی باشگاه روانه شویم، پس از جمع آوری البسه و غرغرهای معمول راهی باشگاه شدیم! بر خلاف گذشته این بار چترم را هم برداشتم تا همدم تنهایی مسیر برگشت باشد. نم نم بارانی میزد برای خالی نبودن عریضه شروع کردم به خواندن: یه شبه مهتاب ماه میاد تو خواب و … کمی که خواندم دیدم حس نمی دهد، در لایه های ذهن پر مشغله گشتم به دنبال ترانه ای که حداقل بارانی باشد، زرد بودنش هم مهم نبود. یاد ترانه امید افتادم که می گفت: باران می بارد امشب، دلم غم دارد امشب … زمزمه می کردم و میرفتم … در مسیر راه با شهاب همراه بودم. به باشگاه که رسیدیم طبق معمول تعویض لباس و تمرین و تمرین … مهمانی داشتیم، یکی از اساتید جودوی استان مهمان کلاس بود. شب خوبی بود بعد از تمرین بانگی برخواست که ضو بازی (همون بازی کبدی) کنیم، ما هم که از خدا خواسته شروع کردیم … حاصل بازی شد یک زانوی ضرب خورده و البته نشاطی وصف ناشدنی ….

مشغول تحمل مزه پراکنی تنگول منگول های باشگاه بودیم و لباس ها را هم عوض کردیم. راستش نمی دانستیم که چه سرنوشتی در انتظار است، سرتان را درد نیاورم، صدای بارش باران می آمد، درهمین حال هر کسی که چتر نداشت در پی یاری بود تا با چترش حداقل خود را به نزدیک ترین مسیر برساند. من و شهاب هم چون چتر داشتیم خیالمان هم نبود یعنی باکمان نبود از باران ولی خود خبر نداشتیم که زهی خیال باطل!

از در باشگاه که زدیم بیرون دو تن از پیش جوانان باشگاه با ما هم مسیر شدند، چشمتان روز بد نبیند، نمی دانم چگونه بگویم، باد بود، باران بود، طوفان بود … همه چیز می چرخید، باران به جای اینکه از بالا به چتر بخورد به زیر چتر می خورد … عمق فاجعه خیلی زیاد بود، اصلاً چتر کارگر نبود، باران می چرخید و می چرخید! هر چهار نفر ما اگر راستش را بخواهید جفت کرده بودیم، یعنی ترسیده بودیم! نمی دانید که چه باران وحشتناکی بود، باران که نه طوفان! سگ از خانه اش بیرون نیامده بود! از باشگاه تا میدان شهرداری که رسیدیم، (ببخشید) زیری ترین البسه پوشیده بر تن ما خیس شده بود! ما بلند بلند می خندیدیم! راستش اگر این کار را نمی کردیم چه می کردیم!

1

حسابی خیس شده بودیم، یعنی معنای واقعی موش آبکشیده را تجربه کردیم! تازه اولش بود! من و شهاب پُز پوتین هایمان را می دادیم، من می گفتم پوتین من که سربازی است و عمری خیس شود و شهاب هم می گفت که پوتین کوه و …

ندایی سر آمد که مردک پُز چه چیزی را می دهی؟

گفتم: کیستی؟

گفت: وجدانت!

گفتم: من که وجدان ندارم!

گفت: من بودم ولی خواب بودم!

گفتم: بیخود! بمیر بینم!

گفت: باشه خودت خواستی!

در همین حال پای راستم رفت در چاله ای! البته چاه بود و چاله نبود! تازه  فهمیدم که وجدان می خواست بگوید که اگر به پوتینت می نازی به چاله ای بند است و …

2

خلاصه سرتان را درد نیاورم، جایی نمانده بود که خشک باشد! یکی از آن پیش جوانان که اسمش سجاد بود از ما جدا شد و تا همین حالا هم خبر ندارم زنده رسید یا نه! شدیم سه نفر البته دو نفر و نصف! چون من و شهاب به قول پدرهایمان غول بیابانی هستیم و آن طفلک (میلاد) سرو تهش را بزنی پنجاه و پنج کیلو وزن دارد!

به اوایل خیابان لاکانی که رسیدیم تصمیم گرفتیم که به هر نحوی شد، تاکسی، مینی بوس، اوتوبوس و … سوار شویم چون هم سرد بود هم … . دریغ از یک فرغون! همه می آمدند و با بیرحمی سطل آبی می پاشیدند و می رفتند! بیخیال شدیم و گفتیم خیس شدن که دیگر از این بیشتر نمی شود! به نیمه های لاکانی رسیدیم، باز هم ندایی برآمد و گفت: بایست!

گفتم: کیستی؟

گفت: معده ات هستم!

گفتم: چه مرگته!

گفت: غووووور!

گفتم: آهان، فهمیدم!

یک ساندویچی در میانه های لاکانی وجود دارد که در سایر ولایات می گویند فست فود ولی ما که می گوییم همان ساندویچی! خلاصه گفتم، گروهان پایه خوردن فلافل هستند؟

مثل اینکه آنها هم با معده هایشان گفتگویی داشتند و بدون معطلی نیش هایشان تا بنا گوش استاد شد! گفتم شهاب چند تا می خوری؟ بنده خدا میلاد تعجب کرده بود! گفت یعنی چی؟ گفتم تو چند تا می خوری؟ گفت خب یکی دیگه! شهاب با اشاره به من به میلاد گفت تو این رو نبین که این طوری مظلومه، شتر رو با بار می خوره! من که دیدم این ها ناز می کنند گفتم، پنج تا فلافل، لطفا!

شروع کردیم به لمباندن! میلاد بنده خدا متعجب ساندویچ خوردن مرا تماشا می کرد! هنوز به نصف ساندویچ نرسیده بود که من دومی را شروع کردم! سومی را هم خواستم بخورم دیدم دیگر تابلوست، گفتم با هم نصف کنید، من هم یکی دیگر سفارش دادم! در همین میان جوانکی از قماش سوسول ها را دیدم که آمد و گفت: چهار تا فلافل (با قر و قمیش گفت) من رو کردم و نگاهی به سر تا پایش انداختم گفتم: خشکی؟

گفت: اینقدر تعجب بر انگیزه؟!

گفتم: من رو ببین!

گفت: آهان (با نگاهش به سمت ماشین سوالم را جواب داد)!

خلاصه سرتان را درد نیاورم ساندویچ ها را که خوردیم و نوشابه یخ زده هم چاشنی کار شد و … چشمتان روز بد نبیند بدنمان خشک شده بود و عضلات حرکت نمی کرد، ناگهان گفتم: این فتوای فلافل خورون مال کی بود؟ دیدم مرا نگاه می کنند، یادم آمد که خودم گفته بودم!

3

آن دو با هم در مورد تکنیک و تمرین صحبت می کردند و من در همین لحظه دیدم باید خواند و شروع کردم بلند بلند: این چه جهانی است در آن خوردن می نارواست، این چه بهشتی است در آن خوردن گندم خداست و …

صدا می لرزید و اعضا و جوارح من هم به همان صورت در مایه های رقص بندری می لرزیدند! به فلکه ضیابری که رسیدیم میلاد رفت و من و شهاب تنها شدیم! رسیدیم به پل، چشمتان روز بد نبیند، رودخانه غرشی می کرد و آب به حدی بالا آمده بود که فکر کنم فقط یک متر با سطح آسفالت فاصله داشت!

بماند که چتر من هر از چند دقیقه می رفت بالا و همچون ماهواره می شد، فکرکنم چند باری هم رادیو مسکو را گرفت! خلاصه سرما، باد، باران، چاله و … . شهاب هم در پایان خیابان رودباری از من جداشد. باز هم دیدیم در این هوا فقط آواز می چسبد پس به یاد ایرج بسطامی گفتم: من ماندم تنهای تنها … می خواندم و می رفتم حس قشنگی بود چون کسی نبود که نگاهی عاقل اندر سفی بیندازد و انگ مستی بر ما بزند. دوباره شروع کردم ترانه ای همای را خواندم و دیدیم که باید بگویم: نه نه توبه کنم باز حق با شماست …

4

خواستم برم آن طرف خیابان که دیدم چتر مزاحم است، نا خودآگاه یاد حرف سهراب افتادم که گفته بود: چتر ها را باید بست و … ! چتر را بستم و فریاد زدم: چتر ها را باید بست، دیگر باید دوید … ای ول ماشین هم نرسید!

زانوی راست در حد تیم ملی درد می کرد! خلاصه دویدم و دویدم تا به فلکه گاز رسیدم! ولی خاتونی ندیدم! از سرما روده هایم یخ زده بود! رسیدم به منزل! خواهرم با دیدن قیافه من از پشت آیفون خندید و وقتی چهره خنده دار و آب کشیده مرا دیدند هر کدام به سمتی رفتند و خندیدند! ولی وقتی دیدند من حتی برای باز کردن بندها ی پوتین عاجز مانده ام به یاریم آمدند … مادر جان می گفت آخر من مانده ام تو در این هوا مجبور بودی بروی باشگاه؟! و این غر غر ها وقتی پای لنگان مرا دید چند برابر شد!

خلاصه عوامل دست به  دست هم داد تا لباس جودو را پس از دو ماه بشویم! سرتان را درد نیاورم از خستگی و تقریبا دو ساعت پیاده روی در طوفان وقتی سر بر بالین نهادم نفهمیدم کی به خواب فرو رفتم!

5

—————————————————–

لنگ نویس:

1- یکی از روزنامه های محلی تیتر زده بود: وقتی که رشت ونیز می شود!

2- در لاهیجان در خیابان ها ماهیگیری می کردند!

3- از گوگل متشکرم برای تصاویرش!

4- راستش به شکر خوردن هم افتاده بودیم و از خداوند طلب مغفرت و این جور مسائل می کردیم!

5- تصاویر ساندویچ خوران به دلیل پیدا نشدن رم ریدر و البته فاجعه انگیز بودن لمباندن بنده در مطلب قرار داده نشد!

6- حالا باز هوس بارون می کنین؟!

7 – این دوست عزیز، خبر از برگزاری جشن تیرماسینزه در لنگرود را داد!

8- خط های قرمز روی عکس ها هم دقیقا مسیری بود که طی شد، هر چند همیشه از همین مسیر پیاده بر می گردم ولی تجربه طوفان را نداشتم!

با سپاس کاوه گیــــلانی