این روزها به غیر از این خود درگیری ها روزگار بدنیست، فقط این باران دست از سر کچل ما بر نمی دارد و هی می بارد و می بارد!
دلم برای آفتاب تنگ شده و هوس نسیم خنک در روزهای گرم در زیر سایه درخت آن طرف خانه کرده ام!
مهتاب هم که معلوم نیست کدام گوری رفته و اصلا انگار نه انگار دلم به حضورش در شب های تاریک خوش است! ستاره ، همسایه مهتاب هم که اصلا صحبتش را نمی کنم!
Filed under: روزانه | Tagged: لابدان، کاوه گیلانی، باران، روزنوشت | 4 Comments »