پیاده روی اجباری در یک شب طوفانی!

دیروز هم مانند سایر روزهای فرد عزم را جزم کردیم که سوی باشگاه روانه شویم، پس از جمع آوری البسه و غرغرهای معمول راهی باشگاه شدیم! بر خلاف گذشته این بار چترم را هم برداشتم تا همدم تنهایی مسیر برگشت باشد. نم نم بارانی میزد برای خالی نبودن عریضه شروع کردم به خواندن: یه شبه مهتاب ماه میاد تو خواب و … کمی که خواندم دیدم حس نمی دهد، در لایه های ذهن پر مشغله گشتم به دنبال ترانه ای که حداقل بارانی باشد، زرد بودنش هم مهم نبود. یاد ترانه امید افتادم که می گفت: باران می بارد امشب، دلم غم دارد امشب … زمزمه می کردم و میرفتم … در مسیر راه با شهاب همراه بودم. به باشگاه که رسیدیم طبق معمول تعویض لباس و تمرین و تمرین … مهمانی داشتیم، یکی از اساتید جودوی استان مهمان کلاس بود. شب خوبی بود بعد از تمرین بانگی برخواست که ضو بازی (همون بازی کبدی) کنیم، ما هم که از خدا خواسته شروع کردیم … حاصل بازی شد یک زانوی ضرب خورده و البته نشاطی وصف ناشدنی ….

مشغول تحمل مزه پراکنی تنگول منگول های باشگاه بودیم و لباس ها را هم عوض کردیم. راستش نمی دانستیم که چه سرنوشتی در انتظار است، سرتان را درد نیاورم، صدای بارش باران می آمد، درهمین حال هر کسی که چتر نداشت در پی یاری بود تا با چترش حداقل خود را به نزدیک ترین مسیر برساند. من و شهاب هم چون چتر داشتیم خیالمان هم نبود یعنی باکمان نبود از باران ولی خود خبر نداشتیم که زهی خیال باطل!

از در باشگاه که زدیم بیرون دو تن از پیش جوانان باشگاه با ما هم مسیر شدند، چشمتان روز بد نبیند، نمی دانم چگونه بگویم، باد بود، باران بود، طوفان بود … همه چیز می چرخید، باران به جای اینکه از بالا به چتر بخورد به زیر چتر می خورد … عمق فاجعه خیلی زیاد بود، اصلاً چتر کارگر نبود، باران می چرخید و می چرخید! هر چهار نفر ما اگر راستش را بخواهید جفت کرده بودیم، یعنی ترسیده بودیم! نمی دانید که چه باران وحشتناکی بود، باران که نه طوفان! سگ از خانه اش بیرون نیامده بود! از باشگاه تا میدان شهرداری که رسیدیم، (ببخشید) زیری ترین البسه پوشیده بر تن ما خیس شده بود! ما بلند بلند می خندیدیم! راستش اگر این کار را نمی کردیم چه می کردیم!

1

حسابی خیس شده بودیم، یعنی معنای واقعی موش آبکشیده را تجربه کردیم! تازه اولش بود! من و شهاب پُز پوتین هایمان را می دادیم، من می گفتم پوتین من که سربازی است و عمری خیس شود و شهاب هم می گفت که پوتین کوه و …

ندایی سر آمد که مردک پُز چه چیزی را می دهی؟

گفتم: کیستی؟

گفت: وجدانت!

گفتم: من که وجدان ندارم!

گفت: من بودم ولی خواب بودم!

گفتم: بیخود! بمیر بینم!

گفت: باشه خودت خواستی!

در همین حال پای راستم رفت در چاله ای! البته چاه بود و چاله نبود! تازه  فهمیدم که وجدان می خواست بگوید که اگر به پوتینت می نازی به چاله ای بند است و …

2

خلاصه سرتان را درد نیاورم، جایی نمانده بود که خشک باشد! یکی از آن پیش جوانان که اسمش سجاد بود از ما جدا شد و تا همین حالا هم خبر ندارم زنده رسید یا نه! شدیم سه نفر البته دو نفر و نصف! چون من و شهاب به قول پدرهایمان غول بیابانی هستیم و آن طفلک (میلاد) سرو تهش را بزنی پنجاه و پنج کیلو وزن دارد!

به اوایل خیابان لاکانی که رسیدیم تصمیم گرفتیم که به هر نحوی شد، تاکسی، مینی بوس، اوتوبوس و … سوار شویم چون هم سرد بود هم … . دریغ از یک فرغون! همه می آمدند و با بیرحمی سطل آبی می پاشیدند و می رفتند! بیخیال شدیم و گفتیم خیس شدن که دیگر از این بیشتر نمی شود! به نیمه های لاکانی رسیدیم، باز هم ندایی برآمد و گفت: بایست!

گفتم: کیستی؟

گفت: معده ات هستم!

گفتم: چه مرگته!

گفت: غووووور!

گفتم: آهان، فهمیدم!

یک ساندویچی در میانه های لاکانی وجود دارد که در سایر ولایات می گویند فست فود ولی ما که می گوییم همان ساندویچی! خلاصه گفتم، گروهان پایه خوردن فلافل هستند؟

مثل اینکه آنها هم با معده هایشان گفتگویی داشتند و بدون معطلی نیش هایشان تا بنا گوش استاد شد! گفتم شهاب چند تا می خوری؟ بنده خدا میلاد تعجب کرده بود! گفت یعنی چی؟ گفتم تو چند تا می خوری؟ گفت خب یکی دیگه! شهاب با اشاره به من به میلاد گفت تو این رو نبین که این طوری مظلومه، شتر رو با بار می خوره! من که دیدم این ها ناز می کنند گفتم، پنج تا فلافل، لطفا!

شروع کردیم به لمباندن! میلاد بنده خدا متعجب ساندویچ خوردن مرا تماشا می کرد! هنوز به نصف ساندویچ نرسیده بود که من دومی را شروع کردم! سومی را هم خواستم بخورم دیدم دیگر تابلوست، گفتم با هم نصف کنید، من هم یکی دیگر سفارش دادم! در همین میان جوانکی از قماش سوسول ها را دیدم که آمد و گفت: چهار تا فلافل (با قر و قمیش گفت) من رو کردم و نگاهی به سر تا پایش انداختم گفتم: خشکی؟

گفت: اینقدر تعجب بر انگیزه؟!

گفتم: من رو ببین!

گفت: آهان (با نگاهش به سمت ماشین سوالم را جواب داد)!

خلاصه سرتان را درد نیاورم ساندویچ ها را که خوردیم و نوشابه یخ زده هم چاشنی کار شد و … چشمتان روز بد نبیند بدنمان خشک شده بود و عضلات حرکت نمی کرد، ناگهان گفتم: این فتوای فلافل خورون مال کی بود؟ دیدم مرا نگاه می کنند، یادم آمد که خودم گفته بودم!

3

آن دو با هم در مورد تکنیک و تمرین صحبت می کردند و من در همین لحظه دیدم باید خواند و شروع کردم بلند بلند: این چه جهانی است در آن خوردن می نارواست، این چه بهشتی است در آن خوردن گندم خداست و …

صدا می لرزید و اعضا و جوارح من هم به همان صورت در مایه های رقص بندری می لرزیدند! به فلکه ضیابری که رسیدیم میلاد رفت و من و شهاب تنها شدیم! رسیدیم به پل، چشمتان روز بد نبیند، رودخانه غرشی می کرد و آب به حدی بالا آمده بود که فکر کنم فقط یک متر با سطح آسفالت فاصله داشت!

بماند که چتر من هر از چند دقیقه می رفت بالا و همچون ماهواره می شد، فکرکنم چند باری هم رادیو مسکو را گرفت! خلاصه سرما، باد، باران، چاله و … . شهاب هم در پایان خیابان رودباری از من جداشد. باز هم دیدیم در این هوا فقط آواز می چسبد پس به یاد ایرج بسطامی گفتم: من ماندم تنهای تنها … می خواندم و می رفتم حس قشنگی بود چون کسی نبود که نگاهی عاقل اندر سفی بیندازد و انگ مستی بر ما بزند. دوباره شروع کردم ترانه ای همای را خواندم و دیدیم که باید بگویم: نه نه توبه کنم باز حق با شماست …

4

خواستم برم آن طرف خیابان که دیدم چتر مزاحم است، نا خودآگاه یاد حرف سهراب افتادم که گفته بود: چتر ها را باید بست و … ! چتر را بستم و فریاد زدم: چتر ها را باید بست، دیگر باید دوید … ای ول ماشین هم نرسید!

زانوی راست در حد تیم ملی درد می کرد! خلاصه دویدم و دویدم تا به فلکه گاز رسیدم! ولی خاتونی ندیدم! از سرما روده هایم یخ زده بود! رسیدم به منزل! خواهرم با دیدن قیافه من از پشت آیفون خندید و وقتی چهره خنده دار و آب کشیده مرا دیدند هر کدام به سمتی رفتند و خندیدند! ولی وقتی دیدند من حتی برای باز کردن بندها ی پوتین عاجز مانده ام به یاریم آمدند … مادر جان می گفت آخر من مانده ام تو در این هوا مجبور بودی بروی باشگاه؟! و این غر غر ها وقتی پای لنگان مرا دید چند برابر شد!

خلاصه عوامل دست به  دست هم داد تا لباس جودو را پس از دو ماه بشویم! سرتان را درد نیاورم از خستگی و تقریبا دو ساعت پیاده روی در طوفان وقتی سر بر بالین نهادم نفهمیدم کی به خواب فرو رفتم!

5

—————————————————–

لنگ نویس:

1- یکی از روزنامه های محلی تیتر زده بود: وقتی که رشت ونیز می شود!

2- در لاهیجان در خیابان ها ماهیگیری می کردند!

3- از گوگل متشکرم برای تصاویرش!

4- راستش به شکر خوردن هم افتاده بودیم و از خداوند طلب مغفرت و این جور مسائل می کردیم!

5- تصاویر ساندویچ خوران به دلیل پیدا نشدن رم ریدر و البته فاجعه انگیز بودن لمباندن بنده در مطلب قرار داده نشد!

6- حالا باز هوس بارون می کنین؟!

7 – این دوست عزیز، خبر از برگزاری جشن تیرماسینزه در لنگرود را داد!

8- خط های قرمز روی عکس ها هم دقیقا مسیری بود که طی شد، هر چند همیشه از همین مسیر پیاده بر می گردم ولی تجربه طوفان را نداشتم!

با سپاس کاوه گیــــلانی

اندر مصائب اسباب کشی {پرده دوم}

روز نخست اسباب کشی را دیدید که بر کاوه وردپرس چه گذشت! شب خسته و کوفته همچون خرس گریزلی به خواب رفتم و بی خبر از اینکه فردا چه خواهد شد! شب هنگامِ خواب هر چقدر گشتم نه تشک نه پتو و نه ملحفه … پس تشک دوران کودکی را برداشته و افتان و خیزان به اتاق بهم ریخته رفته و سر در گریبان فرو برده و به هر دردسری بود شب را به صبح رساندم! {بگذریم که روده هام تا صبح یخ زد}

صبح به زور مشت، لگد، توپ، تفنگ و بمب خوشه ای و اورانیوم غنی شده … {انرژی هسته ای حق مسلم ماست} از بالین نه چندان گرم و نرم دل کندم و عزم را جزم کردم که نبرد روز دوم ر آغاز کنم!

هر از چند گاهی که اسباب را جا به جا می کردم سری هم به اتاقم می زدم و کتابی را با احتیاط در جعبه می گذاشتم {متاسفانه یا خوشبختانه جون من به کتاب هام بسته است} این عملیات سخت و جانکاه تا آخرین دقایق حضور در خانه دردسر ها ادامه داشت!

جابه جایی تا هنگام پر کردن خندق بلا {همان معده یا بهتر بگم ناهار لمبوندن} ادامه داشت! جای شما خالی وقتی که خندق بلا را پر کردم احساس کردم که به مرز انفجار رسیده و نایی برای تکان خوردن نداشتم ولی مگر می شد که از زیر کار در رفت! به هر حال بردیم و مردیم… نمی دانم که دمپایی ها از پایم در آمد و وقتی به خودم آمدم دیدم که بیشتر زمان اسباب کشی پابرهنه از کوچه گذر می کردم و تازه متوجه شدم که دخترکانی که از کوچه گذر می کردند سر تا پای مرا بر انداز می کردند! بقیه سیمای بنده بماند که در نوع خود به قول دوستان آنتن فشن بود! دایی جان را که به خاطر دارید {همونی که اون سیزده بدر تاریخی رو با هم در کرده بودیم} ایشان هم جزء نیروهای کمکی بودند البته خودش را که هر دفعه من نگاه می کردم در گوشه ای نشسته یا دراز کشیده بود، هر چند که مرکب دایی که پیکان وانتی سفید است بیشتر به کار ما آمد! بماند که من در اوج خستگی مسئول مشت مال ایشان هم بودم! به هر جان کندنی بود تمامی وسائل را به منزل جدید انتقال دادیم ولی چشمتان روز بد نبیند که منزل جدید هم دردسرهای خاص خودش را داشت! وقتی که به در اتاقم رسیدم دیدم که هیچ راهی برای ورود به اتاق وجود نداشت…

خستگی یک طرف و گرسنگی هم همان طرف، همچون کودکانی که در پی قاقا لی لی بودند در به در تکه نانی بودم که بریزم در خندق بلایم ولی افسوس…

فضول خانه ما {آبجی کوچیکه که پست توتالیتاریانیسم رو تایپ کرده بود} در عملیاتی انتحاری نان و پنیری دست و پا کرد برای خودش، من هم همچون قحطی زده ها با اون هم سفره شدم، ورود من به این عرصه کافی بود تا بقیه خواهران هم با من هم پیمان شوند! در همان لحظه که می خوردم شاهد این بودم که خورشید آرام آرام غروب می کرد… بی اختیار گفتم: بچه فکرش رو بکنین که توی این گرما، که خورشید هم داره غروب میکنه برق هم بره!

گفتن ما همان شد و بلای آسمانی هم همان! بعد از لمباندن بر آن شدم که کمی کفه مرگم را بگذارم و بروم به دیار باقی، پس به هر جان کندنی بود باریکه ای باز کردم و دوباره همچون خرس گریزلی خوابیدم… در عالم خواب و بیداری بودم که احساس کردم همه مشغول ارسال پیاپی لعن و نفرین های متفاوت به بنده هستند! چشمانم را که باز کردم بعد از نیم ساعت دیدم، آه ای دل غافل که همه جا را ظلمت فرا گرفته و هیچ روشنایی وجود ندارد! پس برای خود شیرینی نزد مادر عزیزم هم شده سیستم نورپردازی خودم را راه انداختم و همه اهل منزل را غافل گیر کردم…

بعد از یک ساعت و اندی برق هم مجددا ظهور کرد و باعث شادمانی اهل منزل شد! فکر کنم ساعت دو یا سه نیمه شب بود که تقریبا تمامی اشیا را به منزل جدید انتقال دادیم…

و باز هم درد سری به نام جایی برای خوابیدن! حرفی بیشتر از این نمی زنم فقط این را بدانید که در طول شب بار ها و بار ها دست و پا و سر و … به وسایل موجود در اتاق برخورد می کرد! { حس وحشتناکی بود که خدارو شکر تموم شد}

به هر حال اسباب کشی هم تمام شد البته در این اسباب کشی بنده واقعا کــــــــــــــــش آمدم! فکر می کنم که تا سال بعد برای روز اسباب کشی باید چاره ای بجویم تا اینگونه مچاله نشوم!

اين اون دزگاهی بود كه باعث تفاوت من در تاريكي شده بود!

خوابگاه اينجانب در روز دوم اسباب كشی!

————————————————

لنگ نويس:

1- در اولين فرصت كامنت ها رو جواب می دم!

2- هر چقدر سعي كردم اين لوگو بانوی وبلاگی رو بذارم وردپرس بازی در آورد! ما هم حمايت خودمون رو همين جا اعلام می كنيم و در دومين فرصت لوگو رو می ذارم!

3- اميدوارم اين روزهای پر دردسر هر چه زودتر تموم بشه!

4- مثل اينكه اون تصاوير ارنستو خيلی جلب نظر كرده بود! جريان آشنايی من با اين شخصيت دوست داشتنی هم داستانی داره كه حتما می نويسم!

با سپاس كاوه گيـــــــــــلانی

اندر مصائب اسباب کشی {پرده اول}

جای هیچ کس رو خالی نخواهم کرد! دیروز اسباب کشی داشتیم! اول بگذارید که به گذشته شیرین تر از جانم برگردم… وقتی که کلاس اول بودم صاحب خانه شدیم و قبل از آن مرارت های اسباب کشی خاطره ای نداشتم. تا اینکه بعد از هفده سال، زندگی در خانه آبی {چرا آبی توی لنگ نویس می گم} اهل خانه بر آن شدند که رخت را بر ببندیم و مسکنی جدید اختیار کنیم! پس خانه آبی {که هنوز هم دوستش می دارم} را با تمام خاطرات شیرنش فروخته و دردسر اجاره نشینی را به جان خریده والبته تصمیم به ساخت و ساز گرفتی! بعد از گذشت یک سال خانه جدید آماده نشد، دو ماه زمان احتیج داشتیم و صاحبخانه {سیمکش بی فانوس} مهلت نداد و همچون کودکی که بادکنکش را برادر بزرگش از روی حیادت ترکانده لابه سر داد که من آلونک را می خواهم! پدر ما هم که همچون خود من اهل منت و اجز و لابه نیست فرمود: چیز لق خودت و خونه ات!

به هر حال من دانستم که روزی بس سخت و طاقت فرسا در انتظار من است! از آنجایی بنده حقیر دستی در ورزش جودو دارم انتظارات هم از اینجانب در حد تیم ملی بوده و جایی برای دودره بازی و فرار باقی نمی ماند! تمام اسباب کشی یک طرف و جمع آوری وسایل شخصی هم همان طرف! شب قبل ا ز اسباب کشی همچون گاو نری که در مزرعه شخم میزند در باشگاه تمرین نموده و خسته و کوفته {از نوع قلقلی} به خانه دردسر ها {اسم این خونه که خدا رو شکر دیگه خونه ما نیست} بر گشتم، شب را آسوده بر بالین نهادم تا فردا عازم میدان نبرد شوم، نبردی سخت با میز و تخت و مبل و …

خلاصه سرتان را درد نیاورم بدترین بخش اسباب کشی در شمال فکر می کنم جا به جایی رخت خواب ها باشد از آنجایی که شمالی ها مهمان پذیر خوبی هستند رختخواب به وفور در منزلشان یافت می شود! پس مجسم کنید که چه دهنی از بنده حقیر سرویس شده! هر چند که نیروهای کمکی هم رسیدند ولی دهنی را که سرویس شده را نمی توان کاری کرد!

نا گفته نماند که منزل جدید ما در طبقه سوم و منزل گذشته هم در طبقه اول بود {عشق بود خانه آبی را که ویلایی بود و دلباز}

هم اکنون که این پست را می نگارم تمامی بدنم بوی خوش عرق را می دهد و سرم هم پر است از لابدان های پشت بام خانه دردسر ها! تصاویر زیر هم بی ربط نیست به اسباب کشی {شاید هم باشد}.

تصویر فوق اتاق من در خانه آبی! {دوران چکش}

تصویر فوق هم اولین روز های سکونت در خانه دردسر هاست!

این هم میز کار بنده حقیر در اولین روز اسباب کشی است {آن تصیر پیش زمینه هم حکایتی دارد که در اولین فرصت بازگویش می کنم}

قسمتی از کتابخانه کوچک من قبل از جمع آوری!

کتابخانه ای که شکمش سفره شده {جابه جایی کل خانه یک طرف این اتاق هم یک طرف}

اولین ساز دوران کودکی و آخرین سازم که در پشت اولین سازم پنهان شده! و گوشه ای از رختخواب هایی که باید بسته بندی می شد!

این اولین تشک خواب من بود، البته در شب اول اسباب کشی هم شد تشک خواب من! خاله خانم بنده وقتی این تشکم را دید ناخوآگاه به یاد خرابکاری های من روی همین تشک افتاد! مادر جان نقل کرده که من یک بار در دهان خودم روی همین تشک چیز کرده بودم!

قسمتی از دیوار اتاق خانه دردسر ها که نشان از خیلی چیز ها دارد!

این هم لوازم پیرایش بنده حقیر! البته آن منگنه را فاکتور بگیرید!

———————————————————–

لنگ نویس:

1- بخش دوم هم به زودی می نویسم!

2- به قول بچه ها من واترکستم {یعنی ترکیدم}

3- دوستان و همکاران لقب عبدالله ترکه رو بنده دادند، دلیلش رو هم خودم نمی دونم چرا!

4- خونه آبی رو هم توی قسمت دوم در موردش توضیحات می نویسم!

5- این پست هم تقدیم میشه به همه اونهایی که منتظر شرح حال نویسی بنده بودند و از کتاب نویس های من خسته شده بودند {به خصوص فنسی، علیرضا و سالومه شایگان}

6- نمی دونم چرا این طوری {انشای کلمات} شد! چطور بود ؟

7- این اسباب کشی هم یکی از دردسر های این ماه بود که تقریبا به خیر گذشت!