دنخبل یرارکت !

خسته ام از این لبخند تکراری…

————————————

ببخشید که به کامنت ها جواب ندادم، پنچر شدم اساسی…

مَی یا شراب؟

مَی به پهلوی May: باده، شراب، نوشابه ی الکلی

بادَه به پهلوی Batak: هر نوشابه ای که نوشیدن آن مستی آرد.

مَست به پهلوی Mast: کسی که در اثر خوردن می و باده بیخود شود، جمع آن مستان.

می گسار: باده نوش، باده خور

می گون: سرخ رنگ به رنگ می

می پرست: کسی که اشتیاق بسیار به باده نوشی دارد.

می خوار: باده نوش، کسی که می، می خورد.

می خوش: میوه ای که از بس رسیده مزه ترش و شیرین همچون می دارد.

میخانه: محل عمومی برای نوشیدن می

مستار: آنجه سبب مستی شود.

این پست تقدیم به همه رندان و مستان ورد پرس و غیر وردپرسی…

این پست هم برای جشنواره نوروزی ارسال میشه البته امیدوارم که فردا به بنده لقب ساقی و این جور حرف ها ندن!

————————————-

لنگ نویس:

1- عجب دنیایی شده، پست قبلی چند موجود منحرف شناسایی شدند، همین موجودات منحرف نزدیک بود باعث بشن سر بنده در ورودی شهر رشت نصب بشه!

2 -رشت خیلی گرم شده، بارون خونم اومده پایین!

با سپاس کاوه گیـــلانی

 

 

سیزده بدر تاریخی!

با خبر شدم که در وبلاگستان فارسی جشنواره ای نوروزی راه افتاده که اطلاعات بیتشر رو می تونید اینجا و اینجا بخونید، راه انداز این جشنواره هم فتحی عزیزه، من هم چون نمی خواستم با مطالب خشک و بی ورح عید رو خسته کننده بکنم براتون خاطره ای که سال 80 برام اتفاق افتاده بود رو منتشر کردم که فکر کنم خوندنش جالب باشه براتون.

سیزده بدری که هیچ وقت یادم نمیره ، سال 80 بود. تازه حس آدم شدن بهم دست داده بود. حس استقلال و این حرف ها که آره من هم هستم و باز هم از این جور حرف ها!

تصمیم گرفتم برای اولین بار کانون گرم خانواده رو بی خیال بشم وبا یک یا چند کلنگ مجرد از جنس خودم سیزده رو بدر کنم.  به هر حال بعد از درگیریهای بسیار موفق شدم که مخ پدر  و مادر گرامی رو بزنم و خودم تنهایی برم سیزده رو بدر کنم. چند روز قبلتر از سیزده بدر با چند تا از رفقای ناباب وارد مذاکره شدم که اون ها هم مثل من بیخیال کانون گرم خانواده بشن، ولی رفقای ما از این حرف ها پاستوریزه تر بودن که بتونن دل از مفت خوری بزنن.

سیزده بدر اومد و من بی یار و یاور موندم. برای کم نیاوردن جلوی پدر و مادر گرام رفتم روی موج بیخیالی و گفتم که بنده امروز ترجیحا استراحت می کنم حالا شاید تا بعد از ظهر زدم به دشت و دمن !

از ته اعماقم احساس سوختگی می کردم و لعنت به خودم ارسال می کردم که چرا و چرا!؟

درهمین اوضاع بودم که ناگهان ذهنم رفت سمت مردی که من لنگه دیگش بودم، اون هم کسی نبود جز دایی بهروز خودم.دایی جان بنده نمونه بارز یک موجود زن ذلیله که فکر کنم دومی نداشته باشه(البته متاسفانه میگن به داییم رفتم!) به حال دایی جان من خانم گرامیش رو به همراه خواهر زن های عزیزش برای تعطیلات  فرستاده بود کیش که سیزده روز رو نفس راحت بکشه.

خلاصه سرتون رو درد نیارم دایی جان اومد خونه و همراه هم ناهار رو زدیم تو رگ و چرت بعد از ناهار و…

از اونجایی که دایی جان اون موقع موتور هم  داشت با موتور اومد خونه که ناهار رو چتر شه خونه ما (موتور یاماها داشت تازه اون هم یاماها 100).

تصمیم براین شد که بریم یه چرخی توی رشت بزنیم بعد بریم سمت لاکان و شهر صنعتی و…

قارقارک رو راه انداختیم و رفتیم اوایلش خیلی خوب و پروانه ای بود تا اینکه رسیدیم به شهر صنعتی و داشتیم می رفتیم و یهو اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد…

موتوره گفت ترق، توروق و پوف و بوووووم…

چشمتون روز بد نبینه دایی گفت الان درستش می کنم، راست کار خودمه…

 من هم از همون موقع دوباره شروع کردم به ارسال لعنت های پیاپی به خودم، دایی و زن داییم(آخه اگه زن داییم می موند یا دایی رو هم باخودش می برد من الان توی این بیابون نبودم)

موتوره بعد از یک ساعت کلنجار رفتن راه نیفتاد، پس دست از پا دراز تر پیاده راه افتادیم به سمت رشت…

از روی شانس خوب هیچ کسی نبود که بیاد و ما رو ببره همه رفته بودن سیزده بدر به هر کی که زنگ می زدیم بیاد با وانت دنبالمون رفته بود بیرون از شهر، نمی دونم چند کیلومتر پیاده رفته بودیم 10 یا 15 کیلومتر که در همین اوضاع  آسمون رشت سنت همیشگی رو نشکوند و شروع کرد به باریدن…

خوب اوضاع دیگه کاملا مشخصه، خواهرزاده ودایی پیاده یه موتورهم توی دستشون و موش آب کشیده …

با هر جونکندنی بود رسیدیم خونه و شدیم جک سال ! هر چی بود خاطره ای شد که اساسا فکر نمی کنم به این زودی ها تکرار بشه.

—————————————————–

لنگ نویس:
1- دایی جان ببخش که تابلوت کردم، این به اون در که همون روز چه مردمی که واسه ما نخندیدن!

2- ببخشید اگه نکته آموزنده ای نداشت این پست!

با سپاس کاوه گیـــــلانی