یک سال گذشت، به همین سادگی

یک سال شد. خیلی زود گذشت هیچ وقت روزی که مجتبی زنگ زد و بی مقدمه گفت علیرضا فوت  شده را از یاد نمی برم. همه شوکه شده بودیم. شب خوابید و صبح دیگر بیدار نشد. این تصویر متعلق به علیرضاست که در  اینجا درباره اش کمی نوشته بودم . چهره اش را نگاه نکنید که کمی غلط انداز است ، نمازش قضا نمی شد و هیچ کس را نمی توانی پیدا کنید که بگوید علی به او بد کرده . همیشه در لاک خودش بود، کم حرف می زد و تنها دل مشغولی اش برنامه نویسی و موسیقی بود. این آخرین سازی است که علی خریده بود و کلی پزش را می داد. قرار بود به من شیرینی سازش و قبولی دانشگاهش را هم بدهد که عجل فرصتش نداد.  بگذریم که گفتنی ها کم نیست. علی را من در قبر گذاشتم، هنوز هم وقتی فکر می کنم که چطور رفت با تمام آرزوهایش،  بغض گلویم را می گیرد.  روزگار است دیگر چه می شود کرد، او رفت ما ماندیم.

502f

——————————————————————————-

لنگ نویس:

1- من هم در همان دانشگاهی که علی درس می خواند قبول شدم. ولی چه فایده که دیگر علی نیست.

2-  چنین است رسم سرای فریب …

3- این هم تصاویری از همان روز …

با سپاس کاوه گیــــلانی

به یاد پگاه گیلان که رفت در آلبوم خاطرات …

دیروز خبری شنیدم که ناراحت شدم، البته بیشتر عصبانیت بود تا ناراحتی … پگاه را هم فروختند ! نمی دانم این آقایان اخرش چه خاکی می خواهند به سرشان بکنند ! سپیدرود را که نابود کردند ، استقلال رشت را پگاه کردند ، پگاه را هم لواش گیلان ببخشید داماش گیلان ! ملوان هم که کاسه گدایی به دست گرفته … استانی با این همه پتانسیل و استعداد باید التماس کند که به تیم های ورزشی اش پول بدهند … به خدا اگر چند صندوق در شهر ها بگذارند مردم این تیم ها را می چرخانند و احتیاجی نیست که هر روز یک اسم برای تیم شهرمان بگذارید ! خدا از شما نگذرد که من و طرفداران پگاه از شما نمی گذریم ! به قول یکی از دوستان ، تازه شعار های با ریتم قافیه پگاه را یاد گرفته بودیم …

یاد روزهای خوب پگاه بخیر …

یادتان هست با چه شور و شوقی از پگاه می نوشتم ؟ دلم گرفت ، دوستش داشتم ، هر چند الان هم تیم شهر من وجود دارد ولی ای کاش مانند مجرمان فراری هر سال یک اسم نداشت ! ای کاش مدیران ما کمی ، فقط کمی غیرت داشتند !

——————————-

لنگ نویس:

1- یاد این مطالب به خیر !

2- یک بلیط بازی نیمه نهایی را هنوز دارم برای یادگاری !

3- من کارشناس نیستم ولی دوست دارم که ببینم تورج عزیز در این مورد چی میگه.

با سپاس کاوه گیــــــلانی

خدا همیشه هست !

سال اول راهنمایی بودم، دنیای جدیدی بود، هر درس یک معلم و هر معلم یک اخلاق … معمولا هم در اوایل همه دچار یک افت تحصیلی محسوس میشن و من هم از این قاعده جدا نبودم. کارنامه ثلث اول رو گرفتم، همه چیز طبیعی بود جز یه درس که اون هم درس قرآن بود. شده بودم 13! نکته جالب وعجیب از دید پدر و مادرم این بود که، من حافظ قران بودم البته جزء سی. پدرم قرار شد بیاد مدرسه و ببینه که چطور شد که این طور شد؟! از من پرسید که نمره کلاسیت چند بود: منم از ترس گفتم : 18!

در صورتی که نمرم 14 یا 13 بود، هر چی که بود 18 نبود! من فکرش رو نمی کردم که پدرم بیاد مدرسه و …

خلاصه، فرداش اومد و رفتیم دفتر مدرسه همه بودن، کاظم زاده (معلم قرآن)، تقی پور (مدیر بد اخلاق) و … پدرم شروع کرد به حرف زدن و وقتی تموم شد، کاظم زاده گفت پسر: پرسش کلاسیت چند شده؟ منم گفتم 18!

البته تجزیه شدن سلول های بدنم رو از داخل احساس می کردم و همش لحظه پروازم از پنجره دفتر مدرسه جلوی چشمم بود! کاظم زاده گفت خوب باید دفتر نمره رو ببینم، اون لحظه هم داشتم خودم رو خیس می کردم و هم می خواستم این آخوند حال بهم زن رو خفه کنم!

کاظم زاده سراغ آقای تقدیری رو گرفت، تقدیری معاون مدرسه بود و تنها کسی بود که کلید کمد دفتر نمره رو داشت، تقدیری تا اون موقع نیومده بود! انگار که دنیا رو بهم داده بودن، داشتم بال در می آوردم از اونجایی که تکلیف نمره باید مشخص می شد آقای عسکرزاده یکی دیگه از معلم های علوم دینی گفت: حاجی ازش یه امتحان بگیر همین حالا، پدرم موافقت کرد، من هم که دیدم این طوریه امتحان دادم و نمرم شد 18!

با پدرم اومدیم بیرون و حسی داشتم که هیتلر از فتح پاریس نداشت!