رسم روزگار

در کتاب ها خوانده ایم که لیلی و مجنون کی بودند یا شیرین و فرهاد …

در این دنیای بزرگ شاید مثل این داستان زیاد اتفاق افتاده باشه شاید هم اولین بار باشه هر چند مهم هم نیست! ولی نکته اساسی اینه که این به اصطلاح داستان واقعی ست و بیانگر بازی های سرنوشت هست.

تازه از دوران کودکی وارد دوره جدیدی از زندگی شده بودم به قول مادرم چشم و گوشم باز شده بود. پسری تنها که بهترین سرگرمی براش نقاشی کشیدن روی کاغذ و غرق شدن در خیالات بود. خودم هم نمی دونم چه طور شد که احساس غریبی به من دست داده بود. بعد ها فهمیدم که یه جورهایی عاشق شده بودم . برام جالب بود چون من وسارا هیچ وقت سر سازگاری با هم نداشتیم و از هر فرصتی برای گرفتن حال هم استفاده می کردیم. متاسفانه درس من به خوبی درس سارا نبود و همیشه توی خانواده کم می آوردم از اونجایی که هیچ نقطه برتری نداشتم فقط در بعضی لحظه ها توی جمع حالش رو می گرفتم البته تو شطرنج هم رقیب اساسی بودیم واسه همین یادمه یه روز 13 یا 14 ساعت یک سره شطرنج بازی کردیم نمی دونم چند دست بردم یا چند دست باختم ولی این یادمه که شب خواب شطرنج می دیدم!

همه چیزخوب بود و من از این زندگی لذت می بردم. دوران دبیرستان شروع شد اون رفت ریاضی تا مهندس برق بشه منم رفتم کامپیوتر تا مهندس کامپیوتر بشم. تا اینکه یه اتفاق باعث جدایی خانواده ها شد، پدر دو خانواده با هم مشکل مالی پیدا کردند و …

حدودا سه سال سارا رو ندیدم فقط از اطراف خبر می گرفتم. جالب این بود که هیچ وقت جرات نکرده بودم آشکارا به اون ابراز علاقه بکنم. خلاصه من دانشگاه قبول شدم ولی اون رتبه مورد نیاز برای مهندسی برق رو نیاورد و مجبور شد فیزیک بخونه توی یه شهر غریب. خلاصه سارا رفت و من دیگه اون رو دور از دسترس خودم می دیدم، بعد فهمیدم که اون داره دوباره می خونه برای دانشگاه خیلی برام جالب بود. زمان گذشت تا اینکه در اثر حماقت های جوانی من از دانشگاه اخراج شدم، خیلی تنها و خسته بودم توی همین سر در گمی بودم که مادرم یه خبر خیلی ناراحت کننده داد به و جریان از این قرار بود که مادر سارا دچار یه بیماری سخت شده بود و …

مادرش سرطان گرفته بود…

هر چند خیلی جوون بود ولی کاریش نمی شد کرد. این بیماری باعث شد تا ما برای عیادت پس از چهار سال بریم خونه ی سارا. هم خوشحال بودم هم ناراحت. تابستون بود یادمه یه تی شرت آبی پوشیده بودم …

وقتی رفتیم خونشون سارا نبود من لحظه شماری می کردم تا ببینمش تا اینکه اومد. خیلی عوض شده بود البته ظاهرش، خالی که روز صورتش بود عمل کرده بودش و جالب این بود که سارا دیگه اون دختر ساده نیود، جا خوردم از دیدنش ولی خب سعی کردم به روی خودم نیارم . تو اون مدتی که اونجا بودم همش به گذشته فکر میکردم. شب که رفتیم خونه همش تو فکر این بودم که یه طوری باهاش ارتباط برقرار کنم. تصمیمم رو گرفته بودم باید بهش می گفتم که دوستش دارم و …

داستان بالا یک داستان واقعیست که در چند بخش تقدیم به شما خوانندگان عزیز می شود. امیدوارم بتوانم نظر شما دوستان عزیز را برای خواندن سیاه مشق های خود جلب کنم.