دو قدم در لابدان با طعم خاطرات !

قدم اول {نشستی با دکتر یوسف پور استاد ادبیات فارسی}

احتمالا در جریان حکایت همای در این وبلاگ هستید،  به قول گیلک ها نمی خواهم کهنه سولاخ را باقالا دوکونم ولی دوستان نقد ها و البته توهین هایی کردند که من تصمیم گرفتم به دنبال شخصی بروم که حداقل مطمئن باشم که می توانم روی حرفش حسابی باز کنم و به نوعی برایم گفته اش حجت باشد.دوشنبه به دلیل موقعیت شغلی فرصتی نصیبم شد تا چند  ساعتی با دکتر یوسف پور مدیر گروه ادبیات فارسی دانشگاه گیلان هم نشین بشوم و به قولی چند علامت سوالی که این روزها در ذهنم می چرخید را تبدیل به علامت تعجب کنم. دوستی که مرا به استاد معرفی کرده بود توضیحاتی هم داده بود که من چند سوال از ایشان دارم و به محض روبه رویی با استاد با رویی گشاده پرسید پسرم سوالت چیست ؟ من هم شروع کردم از سیر تا پیاز داستان را برایشان تعریف کردم. جالب این بود که دکتر یوسف پور خودش از سینه چاکان استاد شجریان بود و هست و خواهد بود والبته ارادت خاصی هم به استاد لطفی داشت. در مورد همای هم صحبت کردیم و البته اشعارش که ایشان بر این عقیده بودند که این همای جوانی است که کارش خوب است ولی اشعارش ضعیف است از دیدگاه کارشناسی ولی مردم دوستش دارند. من نوشته های دایوش ملکوت هم در کیفم داشتم ، به ایشان نشان دادم و البته با این کار موجبات خنده دکتر نیز فراهم شد، راستش در پایان صحبت هایمان دکتر یوسف پور به مطلق گرایی داریوش ملکوت و البته همفکرانش اشاره کردند و برداشت من این بود که دلیلی ندارد که تعصب های افراطی باعث بشود که جنبه شنیدن حرف های تازه را نداشته باشیم. در کل بحث خیلی جالبی بود و من به جواب های قابل قبولی رسیدم.

قدم دوم { وقتی یک روس شاهنامه می خواند}

وقتی از نزد دکتر یوسف پور به سمت ساختمان محل کارم می رفتم چند دانشجوی دختر روس را دیدم که داشتند با چند دانشجوی دختر ایرانی، صحبت می کردند. وقتی از کنارشان رد می شدم دانشجوی ایرانی پرسید : شما شعر هم می خونید ؟

دانشجوی روس با آن لهجه جالبش: بــــله .

دانشجوی ایرانی: شما اشعار فردوسی، مولانا، سعدی و مولوی رو می خونین ؟

دانشجوی روس: مولانا و مولوی که هر دو یک نفر هستند!

من از خنده به نقطه انفجار رسیدم، فکر کنم نیاز به توضیح نباشد.

هنگام غروب به سراغ چند تن از همکاران رفتم که با هم به رشت برویم، دیدم همراه یکی از همکاران دو دانشجوی روس {پسر} هستند . ماجرا از این قرار بود که دوستان وعده گردش در شهر را به ایشان داده بودند و آنها هم با ما همراه شدند. یکی اسمش آرتیوم بود و دیگری هم یرمک ! آرتیوم مسیحی و دورگه روس و قزاق بود. و یرمک هم قزاق بود و مسلمان، البته خودش تاکید بر سنی بودن داشت. با هم رفتیم و در شهر چای خوردیم و پیاده روی کردیم. من با آرتیوم صحبت کردم و بقیه هم بیشتر با یرمک می پریدند چون یرمک عشق رپ بود و گویا خودش هم رپ می خواند. هر دویشان خوب فارسی حرف می زدند ولی بعضی اوقات دچار گیرپاش هم می شدند، از همه چیزی که به ذهنم می رسید پرسیدم، و خروجی بخشی از سوالاتم نکات زیر شد:

ولادمیر پوتین در روسیه محبوب است چون مردم اعتقاد دارند که اقتدار روسیه را به آنها برگردانده!

رانندگی ایرانی ها وحشتناک است!

از بین جمعیت هفت نفری دوستان، من و این دو روس الفبای فارسی را حفظ بودیم!

ساندویچ ها روسی بسیار کوچکند!

روس ها برنج تایلندی دوست ندارند!

دیدن پیکان برای این دو روس همچون دیدن دایناسور ها بود!

وقتی ما {من و همکارانم} در برخورد اول با هم روبوسی کردیم آن دو روس فکر کردند که ما … هستیم! البته بعد فهمیدند که این بخشی از فرهنگ ماست!

آرش {خواننده} را دوست داشتند.

دغدغه هر دوی آنها بعد از فارغ التحصیلی کار بود!

از قلیان خوششان آمده بود و برای سوغات می خواستند قلیان ببرند!

و …

شب بسیار جالبی بود ، فکر کنم شش ساعت پیاده روی کردیم و چیز های جالبی یاد گرفتیم. بحث علمی هم داشتیم از هر نوعش که فکرش را بکنید ! آرتیوم هم کم و بیش از شاهنامه می دانست، ولی بیشتر ترجیح می دهد که شاهنامه را به روسی بخواند.

————————————————————————

لنگ نویس:

1- این را ببینید و باز هم بگویید دارند در غزه می کشند، آنها خونشان رنگین تر است!

2- در مورد اینکه چرا صحبت های دکتر یوسف پور را مستقیما قرار ندادم، چون صحبت دوستانه بود و البته من نیز خبرنگار نبودم.

3- گفته بودم امروز می نویسم ولی  پست بعدی را هم برای بستن پروند بحث های این چند روزه  و البته جواب به وبلاگ پلنگ صورتی خواهم نوشت!

4- مثل اینکه بدجور در جو دوقدم مانده به صبح گیر کرده ام!

5- اگر به زبانشناسی علاقه مند هستید این مطلب را با عنوان زبان گیلکی، در بوته زبان شناسی از وبلاگ ورگ بخوانید.

6- آرتیوم از رانندگان ایرانی بسیار می ترسید 🙂

7- انتخاب عنوان برای نوشته هام خیلی  سخت شده !

با سپاس کاوه گیــــــــلانی


غروبی در مسجد…

پنجشنبه بعد از تموم شدن کلاس رفتم تا شرکت که سری به بچه ها بزنم. مجتبی اونجا بود ! یه دوست قدیمی که بد نیست با شمای کلیش آشنا بشین.

شرحی درباب مجتبی یا مجتبی چه نوع جانداریست : جوانی خونسرد، علاقه خاصی به علوم ماوراء و دین اسلام دارد، در کل عشق مامور اطلاعات بودن رو داره، ورزش نمی کنه، متولد ماه خرداد، به ندرت میشه اون رو خندوند و البته اگه بخنده نمیشه بندش آورد! طرز فکر خاص ولی عجیب و غریبی داره! با هم خوب کنار میایم چون هر دوتامون مثل آدم فکر نمی کنیم! نکته جالب مجتبی اینه که نماز میخونه حتی در بدترین موقعیت کاری! یا مثل رجایی به کار میگه من نماز دارم! ( کاری به چطور بودنش ندارم، مهم اینه که یه جورایی خطش مشخصه)

بعد ازمدتی گپ و بالا و پایین با مجتبی اومدم بیرون از شرکت، گفت من دارم میرم مسجد نماز بخونم، حدس زدم کجا می خوادبره، همون جایی که قدیم ها با هم می رفتیم، ماه رمضون شب ها می رفتیم پای منبر می نشستیم !مسجد حاج مجتهد، این مسجد یه جورایی جالبه چون تنها مسجئیه که همیشه بازه و ملت و کسبه بازار رشت میرن توش نماز می خونن! من یه جایی کار داشتم، گفتم میرم ساعت 9 میام دم مسجد دنبالت، ولی بین راه خود کاره یا همون کسی که قرار بود ببینم رو دیدم، پس تصمیم گرفتم برم با مجتبی مسجد، البته ناگفته نمونه که نقص فنی هم داشتم و باید به یه جایی که سرویس بهداشتی داشت خودم رو می رسوندم…

احوالات من در مسجد:

وارد مسجد که شدم، خالی بود، هنوز به اذان مونده بود، چند تا پیر مرد نشسته بودن و داشتن صحبت می کردن با هم، گوشه مسجد هم چند تا بچه حزبل نشسته بودند و من رو که دیدن انگار که …رفتیم سمت تالار اندیشه ( مستراح) و گلاب به روتون مجتبی وضو گرفت و من هم نقص فنی رو بر طرف کردم!

چند نفر اومدن تو وضو بگیرن، یه جوون سی ساله و دوتا پیرمرد که یکی از اون پیرمرد ها روی پیشونیش کبود بود ( دلش خوش بود که نماز می خوند و پیشونی کبود می کرد…)

مجتبی رو به من کرد و گفت : بیا وضو بگیر و بریم با هم نماز بخونیم

گفتم: خودت می دونی جوابم چیه، مهم اینه دل و زبون آدم یه کلام باشه !

گفت : درسته و کارش رو ادامه داد. پ

و دوباره گفت: یعنی می خوای بشینی و تماشا کنی ؟

گفتم : خوب آره ! چیه مگه ؟!

گفت : زشته

گفتم : زشت اونه که ….

به هر حال وضو گفتنش تموم شد و رفتیم بیرون، من روی صندلی نشستم و دفترچه ام رو در آوردم شروع کردم به نوشتن چیز هایی که می دیدم، هر کی که از کنارم رد می شد من رو نگاه می کرد، هر کسی هم که نشسته بود یه لحظه به من میخ میشد…

مسجد شلوغ شده بود، یه جورایی دیگه خالی نبود، جالب بود برام، پیش نماز مسجد آخوند نبود، می شناختمش صدای قشنگی داشت، البته من فقط قرآن خوندن و دعا خوندنش رو شب های رمضان چند سال پیش شنیده بودم. در همین بین عده ای هم خودشون تنهایی نماز می خوندن، نمی دونم قضا بود یا اینکه نه …

جالب بود برام، خیلی وقت بود که این موقع به مسجد نرفته بودم، آخری باری که رفته بودم برمی گشت به فوت یکی از بستگان. نماز شروع شد، سه نفر از روس صندلی نماز می خوندند توی صف ، دو پیرمرد و یک جوان…

تنها بیکار مسجد جلوی در نشسته بود و ذل زده بود به من ! تا من نگاش می کردم مسیر نگاهش رو عوض می کرد… در همین بین یه بچه سه یا چهار ساله داشت نماز خون ها رو سر به سر می ذاشت، البته بعد از دیدن من و ادا اطفار در آوردن من شروع کرد با من بازی کردن…

نمی دونم چند نفر این آدم ها که دولا راست می شدن دلشون پاک بود، چند نفرشون مال مردم رو نخورده بودن؟ چند نفرشون آدم بودند؟ به هر حال نماز مغرب تموم شد و موقع صلوات دادن فقط چند تا پیرمرد صداشون میومد.

در همین لحظه صدایی از پشت سرم اومد، جایی که من نشسته بودم با پرده جدا شده بود و اون پشت کتابخونه بود، چند تا بچه حزبل نشسته بودند و داشتن گل می گفتند و می شنیدن…

همون لحظه یاد شعر افتادم:

اني کـه چنگ و عود چه تقرير مي‌کنـند/پـنـهان خوريد باده کـه تعزير مي‌کنـند
ناموس عـشـق و رونق عـشاق مي‌برند/عيب جوان و سرزنـش پير مي‌کـنـند

بگذریم که در مملکت دوست داشتنی ما پر است از افرادی که به این صورتند…

در همین بین حواسم ب همون جوونی بود که با موی بلند و لباس تمیزش داشت روی صندلی نماز می خوند…

نماز تموم شد… الله اکبر ، الله اکبر ….

توی راه که داشتم میومدم به قدیم ها فکر می کردم، موقعی که من هم نماز می خوندم، به قول دوستی به طمع عنایت ماوراء… موقع امتحانات… حس قشنگی بود…

———————————————–

لنگ نویس:

1- بعد از مدت ها دارم راهم رو پیدا می کنم توی نوشتن، البته دلیلش هم وجود یک دوسته که حتما توی یه پست بهتون معرفیش می کنم…

2- باز آمدم چون عید نو…

3- بعد از صورتی ، رضا عظیمی هم رفت، و همچنین محراب

4- قبول دارم که یه مقدار تنبل شدم، هم توی نوشتن هم توی جواب دادن کامنت ها، ببخشید مشکلات یه مقدار زیاد شده !

5- واسه پست بعدی چند تا مطلب توی ذهنمه شاید در مورد IT نوشتم شاید هم در مورد پلیس شاید هم هیچ کدوم !

6- قرار بود وبلاگ تخصصی راه بندازم ولی نظرم عوض شد، فعلا وقت ندارم شاید از مرداد ماه یه سایت راه انداختم و کامل تر کار کردم… البته نظر محمد هم بی اثر نبود !

با سپاس کاوه گیــــــــلانی