تنهایی …

چند روز پیش پیامکی از دوستی دریافت کردم، کوتاه بود ولی پر معنی :

روزگار را نمی فهمم! من تو را دوست می دارم

تو دیگری را …

دیگری مرا …

و همه ما تنهاییم .

به راستی چند نفر از ما واقعا همدیگر را دوست داریم؟

واین هم تقدیم به کسانی که دوستشان داریم ولی توجه نمی کنند …

گل خشکیده تو دستام، غزل مرده رو لبهام
دل پوسیده ی سینه، برگ افتاده ی تنهام
با صدای سرد و زخمی، با یه ساز دل شکسته
دیگه آهنگی ندارم، واژه هایم همه خسته

کاش میشد عاشق بمونم …عاشق نم نم بارون
عاشق شبای پاییز… عاشق زمزمه هامون
کاش میشد با تو بمونم، آرزوهامو بخونم
پشت پلک این زمونه راز دنیا رو بدونم

خاطراتم همه افسرد، کوچه باغم همه پژمرد
اومدم قصه بسازم قهرمان قصه ام مرد
آدمای قصه بی تاب، پریای قصه در خواب
سرنوشت همه بی موج، لحظه لحظه رو به مرداب

نمی خوام تو قصه باشم رو به مرداب یا که بی تاب
من می خوام آواز بخونم شعر تازه غزل ناب
من می خوام آواز بخونم همصدا با موج دریا
بخونم رو بام دنیا با غرور و عشق و رؤیا

پانویس : ترانه از بابک روزبه

خدا همیشه هست !

سال اول راهنمایی بودم، دنیای جدیدی بود، هر درس یک معلم و هر معلم یک اخلاق … معمولا هم در اوایل همه دچار یک افت تحصیلی محسوس میشن و من هم از این قاعده جدا نبودم. کارنامه ثلث اول رو گرفتم، همه چیز طبیعی بود جز یه درس که اون هم درس قرآن بود. شده بودم 13! نکته جالب وعجیب از دید پدر و مادرم این بود که، من حافظ قران بودم البته جزء سی. پدرم قرار شد بیاد مدرسه و ببینه که چطور شد که این طور شد؟! از من پرسید که نمره کلاسیت چند بود: منم از ترس گفتم : 18!

در صورتی که نمرم 14 یا 13 بود، هر چی که بود 18 نبود! من فکرش رو نمی کردم که پدرم بیاد مدرسه و …

خلاصه، فرداش اومد و رفتیم دفتر مدرسه همه بودن، کاظم زاده (معلم قرآن)، تقی پور (مدیر بد اخلاق) و … پدرم شروع کرد به حرف زدن و وقتی تموم شد، کاظم زاده گفت پسر: پرسش کلاسیت چند شده؟ منم گفتم 18!

البته تجزیه شدن سلول های بدنم رو از داخل احساس می کردم و همش لحظه پروازم از پنجره دفتر مدرسه جلوی چشمم بود! کاظم زاده گفت خوب باید دفتر نمره رو ببینم، اون لحظه هم داشتم خودم رو خیس می کردم و هم می خواستم این آخوند حال بهم زن رو خفه کنم!

کاظم زاده سراغ آقای تقدیری رو گرفت، تقدیری معاون مدرسه بود و تنها کسی بود که کلید کمد دفتر نمره رو داشت، تقدیری تا اون موقع نیومده بود! انگار که دنیا رو بهم داده بودن، داشتم بال در می آوردم از اونجایی که تکلیف نمره باید مشخص می شد آقای عسکرزاده یکی دیگه از معلم های علوم دینی گفت: حاجی ازش یه امتحان بگیر همین حالا، پدرم موافقت کرد، من هم که دیدم این طوریه امتحان دادم و نمرم شد 18!

با پدرم اومدیم بیرون و حسی داشتم که هیتلر از فتح پاریس نداشت!

شب یلدا …

پدران ما در گذشته، پیش از زمان اشو زرتشت (زرتشت راستگو) در باور خود، آنچه را که برای زندگی مفید قرار می گرفت از جلوه های خدای خوب و آنچه را که بد و زیان آور بود، از جلوه های خدای بد می پنداشتند. به همین انگیزه آنها روز و روشنایی را بیشتر دوست می داشتند، چون روز هنگام کار و کوشش، خوشی  و بالندگی بود، با فراررسیدن شب، آتش می افروختند تا جلوه های بد زندگی پدیدار نگردد، هنگامی که درازترین شب سال یعنی آخرین شب ماه آذر فرا می رسید به انگیزه این که فردای آن شب، روشنایی بیشتر، روزها دراز تر خواهد شد، گردهم آمده شادی می کردند. میوه، آجیل و خوراکی های دیگر فراهم کرده وهمه با هم تا پاسی از شب را با شادی می گذراندند. در این شب بیشتر میوه هایی که نماد سرخی ، آتش و خورشید هستند خورده می شوند .

شب یلدا را به شادی پاس بداریم که نمادی از گذشته ماست .

omens-of-hafez.jpg

نقاشی فال حافظ – اثر ایمان ملکی

ادامهٔ نوشته