به یاد پرچین هایی که دیگر نبودند …

حوصله نوشتنم نیست، راستش حوصله این نیست که فکر کنم و از روی فکر بنویسم، بداهه می نویسم تا ببینم چه می شود. دیروز دایی جان ناپلئونم آمده بود و عزم سفر به دیار مادری اش را داشت. ندایی سر داد و مرا هم دعوت کرد که همسفرش باشم. بعد از فوت مادربزرگم دیگر به روستای مادری نرفته بودم، فرصتی بود تا روزه ای که مدت ها گرفته بودم را بشکنم. در مسیر راه به یاد ترانه ای که در دوران کودکی می خواندم افتادم، در دل زمزمه می کردم : خونه مادر بزرگه حرف های تازه داره، خونه مادربزرگه شادی و غصه داره … یادش بخیر … یاد روزهایی که بیل را از انباری بلند می کردم و گوشه ای به کند و کاو مشغول می شدم . یاد روزهایی بخیر که دایی سیروس غرغر می زد از کنده کاری های من … یاد گردو چینی های پای درخت بخیر … یاد انجیر های باغ مادر بزرگ بخیر … هر چند که انجیر نمی خوردم ولی سایه بانش یادم هست. بگذریم که حتما نوشته ای را اختصاص خواهم داد به مادربزرگ و خانه اش …

همه چیز عوض شده بود، گویا دیگر روستا هم روستا نبود. دیوارها دیگر پرچین نبودند، یعنی بیشترشان دیوار بتونی شده بودند،  پنجره ها نرده داشت … درها آهنی … مردی را هم دیدم که اسم دخترش را ماندانا گذاشته بود … شاید بگویید چه ربطی دارد به آب و هوا ولی بعضی اسم ها در بعضی فرهنگ ها بیگانه اند … از اسب هم خبری نبود، موتور بود و موتور … رانندگانی که بهتر اسا از فرهنگ رانندگیشان هم حرفی نزنم … دبیرستان روستا هم تعطیل شده بود، چون دانش آموزی نداشت… همه برای کلاس گذاشتن به قول خودشان به آستانه می روند … نمی دانم من زیادی بد بینم یا همه چیز عوض شده است. تنها چیزی که عوض نشده بود نگاه عجیب مردم به غریبه ها بود، انگار که از سیاره ای دیگر آمده بودم. اینها همه به کنار پاییز هم بود و خبری از سرسبزی نبود، شاید اگر در بهار یا تابستان می رفتم به اندازه کافی سوژه داشتم که به زمین و زمان گیر ندهم …

یاد ترانه لب دریای داریوش افتادم:

عصرما عصرفریبه، عصر اسم های غریبه
عصر پژمردن گلدون، چترای سیاه تو بارون

شهر ما سرش شلوغه، وعده هاش همه دروغه
آسموناش پر دوده، قلب عاشقاش کبوده

کاش تو قحطی شقایق، بشینیم تو یه قایق
بزنیم دل و به دریا، من و تو تنهای تنها

خونه هامون پر نرده، پشت هر پنجره پرده
قفسا پر پرنده، لبای بدون خنده

چشما خونه سواله، مهربون شدن مهاله
نه برای عشق میلی، نه کسی به فکر لیلی

و ….

———————————————————

لنگ نویس:

1- فقط برای ثبت در تاریخ لابدان نوشتم.

2- فکر کنم خیلی خیلی وقت کمی برای لابدان می گذارم، کلی هم کامنت ناجواب دارم، به بزرگی خود ببخشید، باز خواهم آمد چو عید نو .

3- از دست چند نفری دلخور هستم، باشد که فرصتی نصیب شود حال اساسی بهشان بدهم 🙂

4- اسم روستا «لفوت» از توابع شهرستان آستانه. راستش بعد از رشت آستانه را خیلی خیلی دوست دارم.

5- در فصلی سبز عکس هایی خواهم گرفت برایتان، البته هنوز هم جاهایی مانده که ماشینی نشده باشد.

با سپاس کاوه گیـــــلانی

بزم محبت

داشتم در گودر بالا و پایین میرفتم که به اینجا رسیدم، راستش من هم حس عجیبی پیدا کردم. فکر کنم در عین مشکلات خاص ، خوشبخت هستند. نا خودآگاه یادم افتاد :

بنازم به بزم محبت كه آنجا
گدايي به شاهي مقابل نشيند
طبيبا مياساد ميان دو گيتي
كسي كه ميان دو منزل نشيند

هر چند که شاید نه گدا باشند و نه شاه، ولی بزم محبتشان خالصانه است و کسی به خاطر پول و خانه و ماشین  و … در کنار هم ننشسته است. به قول اردوان اشک من هم نثار شادیشان باد. سیزدهم آذر ماه روز جهانیه معلولان نیز نزدیک است. از شما دوستانی که لابدان را می خوانید، دعوت می کنم که برای روز جهانی معلولان مطلبی بنویسید، در ضمن برنامه ای در ذهن دارم که فکر کنم بعد از قطعی شدن و قابل اجرا بودنش به شما خواهم گفت .

—————————————————

لنگ نویس:

1- روزگار می گذرد و ما نیز در تلاشیم که بد نگذرد !

2- قول یک پست را داده بودم برای هدیه تولد یکی از وبلاگ نویس ها که شاید بعضی ها بدانید بنا به دلایلی از انتشارش منصرف شدم، هر چند شاید روزی برای همگان منتشرش کردم.

با سپاس کاوه گیــــلانی

جدال عقل و عشق

آسمان آفتابی بود، می شد انتظارش را داشت که روزی خاطره انگیز باشد ، خاطره ای خوش که در آینده وقتی در کنار هم حرفی برای گفتن نداشتیم از روز آزمایش صحبت کنیم. پدر و مادر همراهم بودند به نزدیکی های آزمایشگاه رسیدیم . معرفی نامه ها را از کیفم در آوردم و به سمت پذیرش رفتم. مردی که پشت پیشخوان بود خنده رو بود، انتظار دیگری هم نمی رفت آنجا آزمایشگاهی بود که همه برای شروعی دوباره به آنجا می رفتند و به قولی سرشار از انرژی مثبت بود. آقا داماد ، عروس خانم کلماتی بود که بیشترین مصرف را داشت. خنده ام گرفته بود و به نوعی باورم نمی شد که کجا هستم. هفت غمگین را دادیم و منتظر عروس خانم شدم تا از منزل تشریف فرما شوند و منت به سر ما گذارند و … چند دقیقه بعد به اتفاق خاله خانم تشریف آوردند.  رفتیم به آزمایشگاه که در ساختمان شماره دو بود. شلوغ بود ، همه هم سن و سال های ما بودند شاید تنها مرد سن بالای جمع حاضر یک نفر بود که حدود چهل سال سن داشت. ما بقی همه بین بیست تا بیست و پنج سال سن داشتند و البته عروس خانم ها کم سن و سال تر بودند . خانم پرستاری که فرم ها را می گرفت هم سن و سال مادرم بود. با خنده همیشگی رفتم برگه ها را دادم و پشت در منتظر شدم . خانم ها برای آزمایش به سالن دیگری می رفتند . بعد از چند دقیقه خانم پرستار مهربان قصه ما اسمم را صدا کرد، رفتم وارد اتاق خونگیری شدم. آنجا هم دو فروند خانم پرستار نشسته بودند و همچون ربات کار می کردند، یکی اسم می خواند و خون ها را در شیشه می کرد و دیگری هم خون ها را در سرنگ! سه صندلی کنار هم وجود داشت که برای نمونه برداری فقط صندلی آخر کار می کرد! نوبت من شد، تا سرنگ را آماده می کردند از خانم خون گیر سوال کردم که شما معمولا روزی چند نمونه خون می گیرید، با لبخند رو به من کرد و گفت در شرایط عادی روزی پنجاه یا شصت نمونه و اگر نزدیک عید یا روزهای خاصی باشیم به صد نمونه هم می رسد.خلاصه خونمان را اینجا هم در شیشه کردند ! رفتیم برای آزمایش دیگری که محلش در انتهای راهرو بود. چند نفر هم جلو تر از من منتظر بودند. همه می خندیدند ، قبلا هم گفتم فکر کنم این آزمایشگاه تنها جایی بود که می شد این همه جوان با انرژی مثبت را در کنار هم پیدا کرد. یکی داشت از دوربین های موجود در اتاق نمونه گیری می گفتم و البته به نکاتی اشاره کرد که نمی شود اینجا بیانش کرد 🙂

خلاصه سرتان را درد نیاورم رفتیم داخل و آمدیم بیرون ! دوباره به ساختمان اصلی بازگشتیم  در همین حین دیدم پدر جان با یک از پزشکان مشغول خوش و بش است و کاشف به عمل آمد که پزشک مشاور از دوستان پدر است و خلاصه پارتی بازی این جور مسائل کارمان را بسیار تسریع بخشید ! در همین حین پدر با دکترخان/جان گفتگویی کرد در مورد مشکل مینور من و بانو ! که دکتر در فتوایی دستور به نمونه گیری از بانو را صادر کرد! رفتم به پذیرش تا برگه آزمایش را بدهم برای اینکه در شرایط عادی فقط از مرد ها آزمایش خون می گیرند و اگر مشکلی وجود داشته باشد از خانم هم آزمایش می گیرند. خلاصه سرتان را درد نیاورم آقای پذیرش خندان چهره اش در هم رفت وقتی فهمید باید بانو هم آزمایش بدهد و دلیلش هم اطلاعیه ای بود که در میان مابقی اطلاعیه ها گم بود! محتوای اطلاعیه این بود : داماد خان اگر می دانی مینور هستی بگو که از عروس خانم هم آزمایش بگیریم!

من هم رو کردم و با لحن همیشگی خودم گفتم حالا اگه هر دوتا مینور باشن چی ؟! آقا پذیرشه یه لحظه هنگ کرد! قیافه اش همچون بوقی بود که به زیر پای کودکی ناگهان به صدا در می آید 🙂

رفتیم و نمونه گیری خانم پرستار و حکایت بالا دوباره تکرار شد …

خلاصه عقربه های ساعت دویدند و دویدند تا به همدیگر رسیدند، ساعت دوازده شده بود و نتیجه آزمایش ها مشخص ! راستش فکر کنم تنها باری بود که می دانستم که جواب چیست ! هر دو مینور بودیم و هستیم و خواهیم ماند ! لپ کلام مخالفت ها دوباره شروع شد و شاید هم حق با پدر و مادر باشد که مطمئنن غیر از این هم نخواهد بود ولی …

به قولی راه دارد ولی راهی است پر فراز و نشیب. راستش  در این مورد همه چیز را به بانو واگذار کردم چون از من بسیار منطقی تر است و از روی لج بازی و کله شقی حرف نمی زند. تا ببینم و ببینیم که خدا چه می خواهد.

راستش دو راه داریم یکی اینکه راه عقل را در پیش بگیرم و بیخیال همه چیز بشوم و چشمم را روی گذشته ببندم که فکر نمی کنم بتوانم و راه دیگری هم که دارم و هنوز هم در همین مسیرم راه عشق است که با احساس بروم جلو و دل به رحمت ایزدی ببندم که می دانم عنایتش همیشه شامل حال من بوده و خواهد بود …

——————————————————-

لنگ نویس:

1- راستش شما نظرتون چیه ؟

2- می خواستم نظرات رو غیر فعال کنم ، ولیباز هم دیدم احترام به نظر خوانند ها اینه که نظر بدن ، فقط یک خواهش به عنوان برادر کوچک دارم ، هر چه می خواهد دل تنگتان بگویید ولی نصیحت نکنید که گوش این کاوه به این جور چیز ها بدهکار نیست!

3- دو فروند تبریک به دو دوست پیشانی بلند {به قول صالح اعلاء} بانو مهرنوش محتشمی در باب کتابشان و رضا عظیمی هم بابت یک ساله شدن DESERTER !

4- در ضمن یک هدیه ویژه هم برای تولد یک انسان وارفته ببخشید وارسته دارم که به سرعت تقدیمشان خواهم کرد باشد که رویشان کم شود و دست از سر وبلاگستان و اهلالی آن بکشند!

5- ببخشید که بیشتر پنهانم و کمتر پیدا !

6- روزگار غریبیست نازنین ؟!

7- قلم به دست ها یا کیبورد به دست ها هم این را بخوانند بلکه بختشان باز شود !

8- این هم اطلاعاتی در مورد تالاسمی !

با سپاس کاوه گیــــــلانی