کمی درباب این روزها ی من !

چند روزی بود که وردپرس برایم ناز می کرد من هم هرچقدر نازش را می کشیدم به هیچ مسیری مستقیم نمی شد ! به هر حال

اتفاقات زیادی دراین چند روز افتاد، یکی ازمهمترین اتفاقات تلاش های شبانه روزی من برای ضبط یک پادکست بود که تا همین حالا بی نتیجه مانده ، ولی فکر کنم تا چهار شنبه بتوانم یکی از وراجی هایم را منتشر کنم.آب و هوای رشت هم بارانی است و به قولی آسمان بد جور عشق بازی میکند … چند روز پیش در مسیر باشگاه تاکسی نشستم، ساک ورزشی من به دلیل وجود لباس جودو کمی بوی عرق می دهد، دلیلش هم این است که نمیشود هر جلسه شستش و باید بماند تا عرقش خشک شود. در تاکسی که نشتم، زنی هم سن و سال مادرم نشست کنارم، در ترافیک بودیم که حاج خانم هی می گفت پیف ، پوف ، پاف ! چند باری محل نکردم ولی دیدم که حاج خانم وا نمی دهد!

گفتم : حاج خانم چیه ؟ بو میده ؟ بوی تریاک نیست که ! بوی عرق کشمش هم نیست ! بوی لباس تمرینه ! هی میگی پیف پوف !

گفت: پسرم چرا ناراحت میشی خوب ؟!

گفتم : خوب ناراحتی هم داره دیگه ، انگار که یه معتاد کنارت نشسته!

گفت : ببخشید ! {البته منظورش این بود که بچه خفه شو دیگه}

گفتم: شما ببخشید که لباس بو میده ولی کاریش نمیشه کرد! { دو مسافر دیگر و راننده خر کیف شده بودند}

شفاف سازی : لباس جودو کمی که نه خیلی ضخیم است و شستنش هم به همین راحتی نیست ، در ضمن اگر هم شسته بشود خشک شدنش دیگر با خداست!

در ادامه مسیر داشتم به این فکر میکردم که خداوند کمی درک به امثال این خانم عطا کند، راستش نمی دانم یک ورزشکار با بوی عرق بهتر است یا یک معتاد با بوی یک عطر آنچنانی !

شعر گفتن هم فعلا بلد نیستم، ترانه ای را در دوران نوجوانی شنیده بودم که محمد خان اصفهانی خوانده بود، فکر کنم زبان حال دیروز و امروز و فردایم باشد!

از تـو و فــاصله بـا تــــو
از تـو بـا حضـوری دلتنگ

تنها مونده بغضی سنگيـن
کـه تو سينه ميـزنه چنگ

ايــن غــم پنهونــی مـن
تـو نـدونستی چه تلـخـه

اين تو خود شکستن مـن
تـو نـدونستی چـه سخته

کاشکــی بـودی تـا ببينی
لحظه هام بی تو ميميرن

واســه بـــا تــو نبــودن
انتقــام ازمـن ميگيرن

حـالا همصـدا بـا يـــادت
شعــر مــونـدن ميخونم

ميــدونــم که نـاگزيــری
امـا منتظــر مـيمــونــم

—————————————————–

لنگ نویس:

1- نمی دونم چرا گودرم قاط زده! به خاطر همین خبری از هیچ وبلاگی ندارم، تنبل کرده من رو،از همه از طرف خودم و این گودر بی نزاکت معذرت می خوام !

2- سوژه پادکست رو بالاخره پیدا کردم فکر کنم برای شروع چیز خوبی از آب دربیاد، اسمش هم سونامی کره ای در باب بررسی کوچولو موچولوی خودم از سریال های کره ای پخش شده از صدا و سیماست ! بحث اصلی رو می ذارم تا روز انتشار!

3- پستی که درمورد ترین های وبلاگم هم قول داده بودم تا هفته دیگر منتشر میکنم.

4- همیشه در نا امیدی بسی امید است!

5- خدایا این جانور اسم خود را ایرانی گذاشته، تو خود لالش کن!{ البته اگر سر به نیستش کردی که خیلی دمت گرم می شود}

6- همه چیز خانم دیده بودیم جز امام جمعه زن!

با سپاس کاوه گیــــــلانی

به مناسبت روز جهانی مبارزه با موا مخدر!

خیلی وقت بود که می خواستم در مورد اعتیاد و مواد مخدر بنویسم. به قولی بلایی خانمان سوز که هیچکس{حتی خود من} از این بلا در امان نیستیم. این روز ها همه جا صحبت از مواد مخدره، چون هفته ای که توش هستیم هفته جهانیه مبارزه با مواد مخدره. فکر کنم توی همه شهر های ایران نمایشگاهی هم با همین مضمون برگزار میشه. چند شب پیش که به عادت شبانه از سر کار پیاده بر میگشتم خونه دیدم توی باغ محتشم نیروی انتظامی همچین نمایشگاهی برگزار کرده. چون شب بود و وقت نداشتم برنامه ریزی کردم که جمعه غروب برم ببینم چه خبره، هم به یه سری سوالات توی ذهنم جواب بدم هم اینکه ….

ساعت تقریبا 9 شب بود که شال و کلاه کردم به سمت باغ محتشم، توی راه توی فکر یکی فرمانده های نیروی انتظامی {مبارزه با مواد مخدر} بودم که چند سال پیش اتفاقی باهاش آشنا شده بودم، همون موقع که موادی مثل کریستال و شیشه تازه اومده بودن کلی در این مورد توضیح داده بود و همون موقع از من دعوت کرده بود که برم به دفترش و از نزدیک مواد و ابزار استعمالشون رو ببینم ولی بنا به مشکلات کاری و دردسر های زندگی ماشینی نتونسته بودم. به قول دوستی، معتاد های الان رو دیگه به ندرت میشه از روی قیافه شناخت. موادی مثل شیشه ، کراک، کریستال و …  بگذریم از حاشیه ها …

رسیدم به نمایشگاه، صدای خوندن اذان می اومد، انگار که یه جا نماز جماعت دارند می خونن ولی هر چقدر نگاه کردم، چیزی ندیدم، فقط مردمی رو دیدم که روی صندلی ها نشسته بودند و هر کدوم مشغول صحبت در مورد یه چیز بودن، نزدیک ورودی نمایشگاه صحنه ای دیدم که یه جورایی شرمم گرفت، انگار که یه سطل آب سرد روم ریخته بودن…

جوونی رو دیدم که هم سن و سال خودم بود، لباسی مندرس پوشیده بود و به زور خودش رو روی پاهاش نگه داشته بود. قوطی اسپندی در دست داشت و … { دلیل بهت من این بود که یک معتاد در مقابل ورودی نمایشگاه مبارزه با مواد مخدر چی کار می کرد؟} تقریبا بیست غرفه بود که تقریبا توی همه یه تلویزیون یا یه مانیتور بود که داشت تصاویری در مورد اعتیاد یا مرتبط با موضوع اعتیاد نشون می داد.

جایی نوشته بود که در سال 76 حدود 606 تن مواد مخدر کشف شده بود که با مواد مخدر با خاصیت دارویی تقریبا 870 تن شده بود ! امار رسمی وحشتناک بود ! 606 تن ماده مخدر غیر قابل استفاده در مصارف دارویی ! جلوتر تصاویری از چند معتاد به ماده کراک رو نشون می داد که واقعا وحشتناک بود. من با بهت داشتم نگاه می کردم که چند تا جوون مثل خودم پشت سر من می خندیدن… شاید اون ها به این می خندیدن که فکرش رو هم نمی تونن بکنن که این بلای لعنتی یه روز دامن خودشون رو هم بگیره.

چند تا بروشور در مورد مواد مختلف برداشتم و رام رو کج کردم برم یه چیزی بخورم. توی راه داشتم به اعتیاد فکر می کردم، یادمه زمانی که دبستانی بودم معلم انشایی داده بود که اگر روزی رئیس جمهور شدید چه می کنید ؟ من دقیقا یادمه که نوشته بودم همه معتاد ها رو جمع می کنم و میریزمشون توی دریای خزر {نمی دونم اون موقع داستان مائو و سیاست اعدام معتادین در چین رو کی برام گفته بود ولی تحت تاثیر همون داستان بودم}

بین راه چند تا پسر بچه رو دیدم که با چه حسی داشتند سیگار می کشیدند، و به قولی به خودشون افتخار می کردند، یا بهتر بگم احساس بزرگی می کردند. نمی دونم این چه حسیه که بیشتر ما به اون دچار هستیم، در خیلی از جمع هایی که برای بار اول سیگار کشیدن رو افراد شروع می کنن همیشه با این موضوع شروع میشه و اون هم نشون دادن بزرگیه ! { خودم هم این حس رو تجربه کردم توی 13 سالگی فکر کنم} .

چند روز پیش رفته پودم کافی نت زیر شرکت که میل هام رو چک کنم به یاد دوران گذشته، چند تا بچه مدرسه ای نشسته بودن داشتن در مورد مصرف مواد با هم اختلاط می کردن، یه جورایی انگار که یه کشف علمی بزرگ کرده بودن… نمی دونم داره چه بلایی سر ما می یاد… واقعا کی مقصره در این راه ؟  خیل یها میگین حکومت ! شاید هم حق داشته باشین ولی واقعا داشتن کمی اراده و گفتن نه به حکومت ربطی داره ؟ ما یاد گرفتیم که خیلی از ندانم کاری هامون رو بندازیم گردن این و اون در صورتی که واقعیت رو خودمون بهتر از هر کسی می دونیم.

مسعود یکی از بهترین دوستام توی محله ای زندگی می کنه که معروفه به معدن بودن در عرضه مواد مخدر، جالبه که خودش و برادر هاش هیچ کدوم معتاد نیستن، مسعود مادربزرگی داره که تقریبا 80 سال سن داره و باید تریاک مصرف کنه ! پدر مسعود برای تهیه جیره تریاک مادربزرگش رفته بود ار مواد فروش های محلشون که همیشه خرید می کرد، تریاک مورد نیاز مادر پیرش رو تهیه کنه ! جالب بود، که دیگه توی اون محل تریاک نمی فروختن ! همه خرده فروش ها کریستال، کراک و شیشه می فروختن ! {به هر حال تریاک تهیه کرد} پدر مسعود  جمله ای گفت که شاید خنده  دار باشه ولی … گفته بود تریاک فروش های محل هم با کلاس شدن و دیگه مواد سنتی کار نمی کنن، همه می گن کریستال، کراک و… داریم { البته این رو به لهجه گیلکی و ادبیات خاص خودش گفته بود} .

چیزی که داشت یادم می رفت:

احتمال داره توی خیابون به معتادی برخورد کنین پیشنهاد می کنم که هیچ وقت چشم تو چشم نیفتین با یه معتاد {خمار یا نئشه بودنش فرقی نمی کنه} چون در این صورت یا ازتون در خواست پول می کنه یا اینکه حالت تهاجمی میگیره اون هم به خاطر نگاه متعجبانه شماست! نکته بعدی اینه که اگه با یه معتاد کله به کله خوردین سعی کنین که به یه طریقی در برین! چون یه آدم معتاد {مخصوصا نسل جدید که کریستال، شیشه، کراک مصرف می کنند} بسیار غیر قابل پیش بینی هستند و تاکید می کنم که از درگیری با یه آدم معتاد خودداری کنین ! همین ماه پیش یه جوون کوچصفهانی پدر و مادرش رو با داس کشت ! کراک مصرف کرده بود ! یه جمله ای امروز از دوستم شنیدم که گفته بود شاهرودی در یک کنفرانس گفته که خوردن مشروب بعد از 3 بار باید اعدام بشه ولی کسی حق نداره یه معتاد رو بازداشت کنه… واقعا به نظر شما باید با معتادین چه کرد ؟ باید براشون خودپرداز ساخت که از سرنگ سالم استفاده کنن ؟ یا اینکه تک تکشون رو از روی زمین پاک کرد ؟ به نظر خودم وجد یه معتاد یعنی یه مفت خور و یه انگل پس بهتره که نباشن !

نمی دونم دیگه چی بگم… فقط می تونم آرزو بکنم که ای کاش هیچ معتادی به مواد مخدر وجود نداشت…

یک واقعیت : اعتیاد به مواد مخدر رو نمی شه ترک کرد ولی میشه با اعتیاد به چیزی مثل ورزش، اعتیاد به مواد مخدر رو فراموش کرد !

————————————————

لنگ نویس:

1-     خیلی وقت بود حرفی از خودم نزده بودم !

2-     این مطلب جمعه نوشته شد و شنبه غروب ارسال شد !

3-     بالاخره بیل گیتس {یکی از شخصیت های مورد علاقه من} از مایکروسافت رسما کناره گیری کرد…

4-     عیرضا کار جالبی رو شروع کرده! قرار بود در موردش بنویسم ولی نمی دون چرا نوشتنم نمی یاد !

5-     کتابی پیدا کردم با عنوان اندیشه های نهرو که خیلی جالبه شاید در مورد نهرو هم نوشتم.

6-     مثل اینکه یه دوست قدیمی که یهو غیبش زده بود با فضولی های فنسی و من پیدا شده ! {شاید هم ما اشتباه کنیم}

7-     این دلتنگی لعنتی دوباره اومده سراغم{زیاد جدی نگیرین، این پریود مغزی منه، فکر کنم دیگه عادت کردین بهش}

8-     از اینکه وبلاگی به اسم لابدان دارم خیلی حس خوبی دارم{نمی دونم چرا این جمله رو گفتم  ولی دلایل انتخاب این اسم رو توی بررسی خودم در آینده نزدیک حتما می نویسم}

9-     به قول فرهاد: جمعه حرف تازه ای برام نداشت هر چی بود بیشتر از این ها گفته بود…

10- به قول خودم: جمعه ، روزی که صبحش شادی، ظهرش گرسنگی خاص{تنها روزیه که دست پخت مادرم رو راحت می خورم}، غروبش دلتنگی…