بادنجان و طرز تفکر انقلابی !

من: من از بادنجان و هر غذایی که این هویج سیاه توش باشه بدم میاد!

اون:  من هفته ای یک بار غذایی با مشتقات بادنجان درست می کنم!

من: من میرم مهمونی!

اون: یه بار میری ، دوبار میری ، آخرش چی ؟

من: خوب نیمرو می خورم!

اون: هه هه ، بالاخره دست از این بچه بازی هات بر می داری!

من هم کمی فکر کردم و چون دیگه بهانه ای نداشتم، گفتم: اصلا میدونی چیه من طرز تفکر انقلابی دارم و به هیچ وجه از این موضعی که گرفتم عقب نشینی نمی کنم! روزی که می خوای بادنجان درست کنی واسه منم یه کوفت دیگه ای درست می کنی! این دیکتاتوری نیستا ، اگه دیکتاتور بودم که اصلا بادنجان نمی خریدم!

اون : هه هه، عمرا!

من: مــــادر جان !

بد غذا بودن یکی از بزرگترین مشکلات اینجانب است ، اصلا نمی توانم با بادنجان کنار بیایم، قدیمها بهانه می آوردم که بادنجان حساسیت برایم ایجاد می کند و خلاصه مادرجان نازمان را می کشید و … از وقتی که این بانوی ما یک کتلت بی نام و نشان به خوردمان داد و ما هم تعریف و تمجید از طعم آن کتلت کوفتی کردیم دیگر راه فراری نمانده! آن  کتلت ترکیب اصلیش بادنجان بود و … دیگر به قولی این حنای قدیمی ما بیرنگ شده و مانده ایم در آینده چه گلی به سرمان بگیریم!

——————————————————————————————-

لنگ نویس:

1- از راه حل هایی که مثل قرارداد ترکمنچای نباشد استقبال می کنم!

2- «ازدواج مثل شهر محاصره‌شده است، کسانی‌که داخل شهر هستند سعی می‌کنند از آن خارج، و آنها که خارج هستند کوشش دارند که داخل شوند.»  بنیامین فرانکلین

3- البته من فعلا پشت دروازه ام !

4- آلبوم شهاب طلوعی را از دست ندهید + .

5- میرزا قاسمی پرطرفدار ترین غذای گیلک هاست که در بیت ما هم طرفدار بسیاری دارد ولی من چندشم میشود وقتی نگاهش می کنم!

6- از همین حالا شده ام سوژه برای پدر و خواهرانم

با سپاس کاوه گیلانی

فراز و نشیب تهسیلی {قسمت اول}

این مطلب حاوی هیچ گونه پیام علمی و فرهنگی و ورزشی نیست ، پس اگر وقت خود را دوست دارید به هیچ وجه برای خواندن این مطلب کاملا شخصی تلف نکنیدش! هر گونه برداشت سیاسی و اقتصادی نیز آزاد است! تا جایی که امکانش وجود داشت خلاصه نوشته ام !

vic

دوران ابتدایی:

فکرکنم بیشتر ما دوران تحصیلات ابتدایی مشترکی داشتیم، نمرات معمولا بیست و زندگی خوب و بزرگترین دغدغه این بود که مبادا نمره ای کمتر از بیست بگیریم و …

دوران راهنمایی:

اول راهنمایی اوضاع درسی بدی نداشتم، ولی شاهکار دوران تحصیلم در دوم راهنمایی  بود که درس عربی را تجدید آوردم، یادش به خیر که هر چقدر تلاش می کردم بفهمم در مغزم فرو نمی رفت که نمی رفت ! فکر کنم عربی را 9 شدم در صورتی که در کلاس شاگرد زرنگ به حساب می آمدم و دوستان حساب ویژه ای روی من باز می کردند. فکر می کنم بیشتر مشکلم با معلمم بود، یکبار داشتم فحش نثارش می کردم که مرتیکه فلان فلان شده پشت سرم سبز شد و … آخر ماجرا این شد که ثلث اول هشتب لکو شدم!  سوم راهنمایی دوران پر مخاطره ای نبود و فقط در دوران راهنمایی همان یک تجدیدی را آوردم {به قول پدرم یک تپه گذاشتم}

دوران دبیرستان و هنرستان:

شاهکار های پیاپی من از سال اول دبیرستان شروع شد، درسی به ما داده بودند با عنوان ریاضی تکمیلی که نمی دانم فلسفه وجودی اش چه بود، ریاضی اصلی را که با مرارت می خواندیم، ریاضی تکمیلی هم شد قوز بالا قوز! ترم اول از بین شش کلاس سال اول، سه یا چهار نفر قبول شدند و بقیه که من هم جزء همان ها بودم تیر توپر شدند! تابستان همان سال اتفاقی رفتم یک کلاس تبر مقدماتی و کم کم از دنیای کامپیوتر خوشم آمد. {از دوران قدیم همه مرا شخصیتی می دانستند که دیوانه بازهای کامپیوتری است} در همین میان در همان دبیرستانی که سال اول مانده بودم سکنی گزیدم و در رشته کامپیوتر شاخه فنی و حرفه ای شروع به کسب علم نمودم! دوباره تاکید می کنم که ما فنی حرفه ای بودیم و کارو دانشی نبودیم، استعداد ها نهفته بسیاری هم داشتیم که هر روز شکوفا می شد! سال اول هنرستان که می شد سال دوم دبیرستان ترم اول به دلیل همان شکوفا شدن استعداد ها سخت افزار {دروس تخصصی که فقط گیت بازی بود} زبان خارجه {به خدا تقصیر دبیر مربوطه بود که زبان خارجه را با لهجه شیرین آذری ترکیب کرده و به خوردمان می داد} و البته درس شیرین ریاضی که نیازی به توضیح نیست که چرا خاک برسرمان کرد! خلاصه سرتان را درد نیاورم در ترم بعد برای تابستان برنامه ویزه ای داشتم و از آنجا که نمی خواستم تابستانم به بطالت بگذرد، جای درس ریاضی را با فیزیک عوض کردم! سخت افزار هم که همان ترم اول تمام شده بود واگذار کردیم به تابستان، نکته انحرافیه داستان چه بود؟ سخت افزار را اصلا نفهمیده بودم، یعنی به قدری ادبیر مربوطه خشک و بی روح تدریس می کرد که من سر کلاس مانند خیلی های دیگر  مشغول تقویت نقاشی خود بودیم! زبان را هم به لطف گل زده در خانه حریف {نمره مستمر} در همان خرداد ماه ضربه فنی کردم. حس و حال غریبی بود، تابستان و درس ! در همین میان به لطف پدرم در یکی از شرکت های کامیپوتری شهر عزیزم رشت مشغول به کارآموزی {پادویی} شدم تا حالیم بشود که یک من ماست چقدر کره دارد! شاید باورتان نشود بهترین تابستان عمرم همان سال بود، هم کار هم درس! به حول و قوه الهی و مدد آقا امام زمان و دعای خیر مسئولین و غیر مسئولین فیزیک که جزء دروس تخصصی ما بود را موفق به پاس کردن شدم، ریاضی را هم ناپلئونی پاس کردم واما سخت افزار را پنج دوگوش گرفتم {نامرد نه بهم نداد} ! شیرین ترین قضیه این تابستان کار کردنم بود که به هیچ وجه برایم غیر قابل توصیف است، همه همکلاسی ها و دوستان در کف مانده بودند که من چطور کار میکنم ! البته بیشترشان از حسادت می سوختند، بگذریم که یادم است اولین حقوقم را فدای شکم کردم و دو عدد پیتزا و چند سمبوسه و چند مدل کوفت و زهرمار دیگه را ریختم در خندق بلا ! هر چند که این اولین تجربه کاریم نبود ولی اولین تجربه کاری بود که مفتی نبود! چون ترم اول هم در یکی از مراکز کامپیوتر دانشگاهی به خلق خدا خدمت می کردم، البته حقوقی در میان نبود، فقط خوبیش این بود که می توانستم برنامه هایم را انجا بنویسم و بیشتر به کارهای خودم بپردازم! آن تابستان خاطره انگیز سبب شد تا در کلاس با تجربیاتی که کسب کرده بودم حال دبیران مربوطه را بگیرم و به قولی تخص بودم، تخص تر شدم! ترم اول فقط ریاضی را تجدید شدم، آن هم به خاطر اینکه دوست داشتم پایه ام را قوی کنم، والبته علاقه وافرم به دبیر ریاضی که حیران مدل مو و قد رعنایش بودم! ترم دوم هم به همین منوال گذشت و من ماندم و ریاضی و البته زبان خارجه ! دلیلش هم این بود که امتحانات سراسری بود،، البته ما آن زمان انگلستان و زبانیش را تحریم کرده بودیم، مطمئن باشید اگر هر زبانی {مثلا زبان مالایی یا چینی} دیگری بود ما با نمره عالی پاس می کردیم! درس شیرین ریاضیات را تمام کلاس به جز یک نفر به مدد قانون شیرین و دوست داشتنیه تک ماده قوبل شدیم، خیلی جالب بود برایمان چون در کارنامه زده بود 7.25 ولی گفتند قبول شدیم! ما هم خر کیف که تابستان امسال هم به بطالت نمی گذرد و به تحصیل علم و دانش می پردازیم! سخت افزار هم که یار جدا نشدنی من بود، پس تابستان دوباره دو درس را امتحان دادم و …

نکته اصلی این بود که ما در همین سال باید خیر سرمان کنکور هم امتحان می دادیم، عده ای از همکلاسی ها رفتند کلاس کنکور و ما گفتیم از این پول ها نمی دهیم، و فریاد سر دادیم که هر که نان عمل خویش خورد، منت حاتم و رفیق و رفقایش را نبرد! به هر حال چرخ گردون چرخید و من نه دانشگاه قبول شدم و نه سخت افزار را ! از مهر ماه عزم را جزم کردیم که هم پوزه دبیر سخت افزار را به خاک بمالیم و هم کنکور و سازمان سنجش …

ادامه دارد…

———————————————————————————-

لنگ نویس:

1- بخش دوم به زمان حال می رسد!

2- اگر اشتباهاتی در تعداد درس ها بوجود آمد زیاد جدی نگیرید چون آدم دروغگو حواسش پرت است 🙂

3- امروز یعنی روز چهاردهم فوریه روز فراموش نشدنی برای من است، هیچ ربطی هم به ولنتاین ندارد، کاملا شخصی است اگر نمی دانید که تا پست بعدی صبر کنید ولی اگر می دانید باید بگویم که بعد از مدت ها روی علی کنکوری را سفید کردم !

4- شاخ غول را نشکستم، خاک هم بر سرم کردم ولی باور کنید که در حال حاضر خوشحال ترین شخصی هستم که می شناسید 🙂

5- دوستی چند سال پیش گفته بود: افتادن مهم نیست، مهم اینه که زمین نخوریم!

6- لینک دادن و موسیقی پیشنهادی هم تعطیل !

7- همیشه دوست داشتم جواب بدی ها و محبت های چند نفر را بدهم و مطمئن باشد پست بعدی حرف هایی که چهار یا پنج سال در این دل صاحب مرده مانده بود را می زنم.

8- اگر غلط املایی و انشایی وجود داشت به بزرگی خود ببخشید .

با سپاس کاوه گیـــــــــلانی

پیاده روی اجباری در یک شب طوفانی!

دیروز هم مانند سایر روزهای فرد عزم را جزم کردیم که سوی باشگاه روانه شویم، پس از جمع آوری البسه و غرغرهای معمول راهی باشگاه شدیم! بر خلاف گذشته این بار چترم را هم برداشتم تا همدم تنهایی مسیر برگشت باشد. نم نم بارانی میزد برای خالی نبودن عریضه شروع کردم به خواندن: یه شبه مهتاب ماه میاد تو خواب و … کمی که خواندم دیدم حس نمی دهد، در لایه های ذهن پر مشغله گشتم به دنبال ترانه ای که حداقل بارانی باشد، زرد بودنش هم مهم نبود. یاد ترانه امید افتادم که می گفت: باران می بارد امشب، دلم غم دارد امشب … زمزمه می کردم و میرفتم … در مسیر راه با شهاب همراه بودم. به باشگاه که رسیدیم طبق معمول تعویض لباس و تمرین و تمرین … مهمانی داشتیم، یکی از اساتید جودوی استان مهمان کلاس بود. شب خوبی بود بعد از تمرین بانگی برخواست که ضو بازی (همون بازی کبدی) کنیم، ما هم که از خدا خواسته شروع کردیم … حاصل بازی شد یک زانوی ضرب خورده و البته نشاطی وصف ناشدنی ….

مشغول تحمل مزه پراکنی تنگول منگول های باشگاه بودیم و لباس ها را هم عوض کردیم. راستش نمی دانستیم که چه سرنوشتی در انتظار است، سرتان را درد نیاورم، صدای بارش باران می آمد، درهمین حال هر کسی که چتر نداشت در پی یاری بود تا با چترش حداقل خود را به نزدیک ترین مسیر برساند. من و شهاب هم چون چتر داشتیم خیالمان هم نبود یعنی باکمان نبود از باران ولی خود خبر نداشتیم که زهی خیال باطل!

از در باشگاه که زدیم بیرون دو تن از پیش جوانان باشگاه با ما هم مسیر شدند، چشمتان روز بد نبیند، نمی دانم چگونه بگویم، باد بود، باران بود، طوفان بود … همه چیز می چرخید، باران به جای اینکه از بالا به چتر بخورد به زیر چتر می خورد … عمق فاجعه خیلی زیاد بود، اصلاً چتر کارگر نبود، باران می چرخید و می چرخید! هر چهار نفر ما اگر راستش را بخواهید جفت کرده بودیم، یعنی ترسیده بودیم! نمی دانید که چه باران وحشتناکی بود، باران که نه طوفان! سگ از خانه اش بیرون نیامده بود! از باشگاه تا میدان شهرداری که رسیدیم، (ببخشید) زیری ترین البسه پوشیده بر تن ما خیس شده بود! ما بلند بلند می خندیدیم! راستش اگر این کار را نمی کردیم چه می کردیم!

1

حسابی خیس شده بودیم، یعنی معنای واقعی موش آبکشیده را تجربه کردیم! تازه اولش بود! من و شهاب پُز پوتین هایمان را می دادیم، من می گفتم پوتین من که سربازی است و عمری خیس شود و شهاب هم می گفت که پوتین کوه و …

ندایی سر آمد که مردک پُز چه چیزی را می دهی؟

گفتم: کیستی؟

گفت: وجدانت!

گفتم: من که وجدان ندارم!

گفت: من بودم ولی خواب بودم!

گفتم: بیخود! بمیر بینم!

گفت: باشه خودت خواستی!

در همین حال پای راستم رفت در چاله ای! البته چاه بود و چاله نبود! تازه  فهمیدم که وجدان می خواست بگوید که اگر به پوتینت می نازی به چاله ای بند است و …

2

خلاصه سرتان را درد نیاورم، جایی نمانده بود که خشک باشد! یکی از آن پیش جوانان که اسمش سجاد بود از ما جدا شد و تا همین حالا هم خبر ندارم زنده رسید یا نه! شدیم سه نفر البته دو نفر و نصف! چون من و شهاب به قول پدرهایمان غول بیابانی هستیم و آن طفلک (میلاد) سرو تهش را بزنی پنجاه و پنج کیلو وزن دارد!

به اوایل خیابان لاکانی که رسیدیم تصمیم گرفتیم که به هر نحوی شد، تاکسی، مینی بوس، اوتوبوس و … سوار شویم چون هم سرد بود هم … . دریغ از یک فرغون! همه می آمدند و با بیرحمی سطل آبی می پاشیدند و می رفتند! بیخیال شدیم و گفتیم خیس شدن که دیگر از این بیشتر نمی شود! به نیمه های لاکانی رسیدیم، باز هم ندایی برآمد و گفت: بایست!

گفتم: کیستی؟

گفت: معده ات هستم!

گفتم: چه مرگته!

گفت: غووووور!

گفتم: آهان، فهمیدم!

یک ساندویچی در میانه های لاکانی وجود دارد که در سایر ولایات می گویند فست فود ولی ما که می گوییم همان ساندویچی! خلاصه گفتم، گروهان پایه خوردن فلافل هستند؟

مثل اینکه آنها هم با معده هایشان گفتگویی داشتند و بدون معطلی نیش هایشان تا بنا گوش استاد شد! گفتم شهاب چند تا می خوری؟ بنده خدا میلاد تعجب کرده بود! گفت یعنی چی؟ گفتم تو چند تا می خوری؟ گفت خب یکی دیگه! شهاب با اشاره به من به میلاد گفت تو این رو نبین که این طوری مظلومه، شتر رو با بار می خوره! من که دیدم این ها ناز می کنند گفتم، پنج تا فلافل، لطفا!

شروع کردیم به لمباندن! میلاد بنده خدا متعجب ساندویچ خوردن مرا تماشا می کرد! هنوز به نصف ساندویچ نرسیده بود که من دومی را شروع کردم! سومی را هم خواستم بخورم دیدم دیگر تابلوست، گفتم با هم نصف کنید، من هم یکی دیگر سفارش دادم! در همین میان جوانکی از قماش سوسول ها را دیدم که آمد و گفت: چهار تا فلافل (با قر و قمیش گفت) من رو کردم و نگاهی به سر تا پایش انداختم گفتم: خشکی؟

گفت: اینقدر تعجب بر انگیزه؟!

گفتم: من رو ببین!

گفت: آهان (با نگاهش به سمت ماشین سوالم را جواب داد)!

خلاصه سرتان را درد نیاورم ساندویچ ها را که خوردیم و نوشابه یخ زده هم چاشنی کار شد و … چشمتان روز بد نبیند بدنمان خشک شده بود و عضلات حرکت نمی کرد، ناگهان گفتم: این فتوای فلافل خورون مال کی بود؟ دیدم مرا نگاه می کنند، یادم آمد که خودم گفته بودم!

3

آن دو با هم در مورد تکنیک و تمرین صحبت می کردند و من در همین لحظه دیدم باید خواند و شروع کردم بلند بلند: این چه جهانی است در آن خوردن می نارواست، این چه بهشتی است در آن خوردن گندم خداست و …

صدا می لرزید و اعضا و جوارح من هم به همان صورت در مایه های رقص بندری می لرزیدند! به فلکه ضیابری که رسیدیم میلاد رفت و من و شهاب تنها شدیم! رسیدیم به پل، چشمتان روز بد نبیند، رودخانه غرشی می کرد و آب به حدی بالا آمده بود که فکر کنم فقط یک متر با سطح آسفالت فاصله داشت!

بماند که چتر من هر از چند دقیقه می رفت بالا و همچون ماهواره می شد، فکرکنم چند باری هم رادیو مسکو را گرفت! خلاصه سرما، باد، باران، چاله و … . شهاب هم در پایان خیابان رودباری از من جداشد. باز هم دیدیم در این هوا فقط آواز می چسبد پس به یاد ایرج بسطامی گفتم: من ماندم تنهای تنها … می خواندم و می رفتم حس قشنگی بود چون کسی نبود که نگاهی عاقل اندر سفی بیندازد و انگ مستی بر ما بزند. دوباره شروع کردم ترانه ای همای را خواندم و دیدیم که باید بگویم: نه نه توبه کنم باز حق با شماست …

4

خواستم برم آن طرف خیابان که دیدم چتر مزاحم است، نا خودآگاه یاد حرف سهراب افتادم که گفته بود: چتر ها را باید بست و … ! چتر را بستم و فریاد زدم: چتر ها را باید بست، دیگر باید دوید … ای ول ماشین هم نرسید!

زانوی راست در حد تیم ملی درد می کرد! خلاصه دویدم و دویدم تا به فلکه گاز رسیدم! ولی خاتونی ندیدم! از سرما روده هایم یخ زده بود! رسیدم به منزل! خواهرم با دیدن قیافه من از پشت آیفون خندید و وقتی چهره خنده دار و آب کشیده مرا دیدند هر کدام به سمتی رفتند و خندیدند! ولی وقتی دیدند من حتی برای باز کردن بندها ی پوتین عاجز مانده ام به یاریم آمدند … مادر جان می گفت آخر من مانده ام تو در این هوا مجبور بودی بروی باشگاه؟! و این غر غر ها وقتی پای لنگان مرا دید چند برابر شد!

خلاصه عوامل دست به  دست هم داد تا لباس جودو را پس از دو ماه بشویم! سرتان را درد نیاورم از خستگی و تقریبا دو ساعت پیاده روی در طوفان وقتی سر بر بالین نهادم نفهمیدم کی به خواب فرو رفتم!

5

—————————————————–

لنگ نویس:

1- یکی از روزنامه های محلی تیتر زده بود: وقتی که رشت ونیز می شود!

2- در لاهیجان در خیابان ها ماهیگیری می کردند!

3- از گوگل متشکرم برای تصاویرش!

4- راستش به شکر خوردن هم افتاده بودیم و از خداوند طلب مغفرت و این جور مسائل می کردیم!

5- تصاویر ساندویچ خوران به دلیل پیدا نشدن رم ریدر و البته فاجعه انگیز بودن لمباندن بنده در مطلب قرار داده نشد!

6- حالا باز هوس بارون می کنین؟!

7 – این دوست عزیز، خبر از برگزاری جشن تیرماسینزه در لنگرود را داد!

8- خط های قرمز روی عکس ها هم دقیقا مسیری بود که طی شد، هر چند همیشه از همین مسیر پیاده بر می گردم ولی تجربه طوفان را نداشتم!

با سپاس کاوه گیــــلانی