و دوباره رمضان آمد، یاد ایام قدیم به خیر که صبح به زور و بلا دل از رخت خواب گرم و نرم می کندم و سر سفره سحر اماده لمباندن دستپخت مادرم می شدم . راستش به ندرت با چشمان باز غذا می خوردم ولی تا جایی که یاد می امد و تازه مزه غذا را متوجه می شدم غذایم تمام می شد و ختدق بلایم هم پر !
یادش بخیر که سر کلاس کل کل تعداد روزه با بچه ها داشتیم و کلاس تعداد روزه هایمان را می گذاشتیم برای هم . ظهر هم وقتی به خانم می آمدم ، کمی از تکالیفم را انجام می دادم از فرط گرسنگی و تشنگی تنها چاره ای که می توانستم پیدا کنم خوابیدن بود… یادش بخیر سفره افطار و ان تواشیح خاطره انگیز اسامی خدا که در طول آن سال ها اهنگ خواندنش را حفظ کرده بودم و البته بعضی از اسامی را هم می خواندم . ربنای دوست داشتنی استاد شجریان که همزمان می شد با آماده کردن لقمه های افطار برای هر چه سریع تر برطرف کردن گرسنگی…
و اذان زنده یاد موذن زاده که همه با آن لحظه های دوست داشتنی خاطراتی بس شیرین داریم…
آن دوران گذشت واز دوران شیرین کودکی و روزه های کلخ گنجشکی وارد دنیایی شدم که به قول آیتماتوف، دورانی که شک از ایمان توانا تر شده و روز به روز بر قدرت شک اضافه می شود، تا جایی که نمی توان خو را از قدرت این موج به کنار کشید…
یادم است مادرم می گفت که ماه رمضان ماهی است که همه چیز عوض می شود، انسان این موجود دوپا سعی می کند که به معنای واقعی انسان باشد . ولی وقتی خوب به اطراف نگاه می کردم موجوداتی را می دیدم که فقط سعی می کردند خود را در زیر پوست انسانیست مخفی کنند.
من هم با آن ذهن ناقصم گفتم که اگر بیشتر روزه داران این گونه اند من نمی خواهم مثل اینها باشم. من هم روزه نمی گیرم ، نماز نمی خوانم و هر کاری را که آن ها می کنند نمی کنم ، چون نمی خواهم مثل آن ها باشم. آن دوران هم گذشت و باز هم وارد دنیای جدیدی شدم ، دنیایی که پر بود از انسان هایی که مثل من فکر می کردند، و به نوعی فراری بودند از همه چیز هایی که گفتم . ولی اینجا هم کمیتش می لنگید ! در این دنیا ارزشی وجود نداشت ، احترامی وجود نداشت ، همه و همه چیز رنگش برایم سیاه بود ، کسی خدا را باور نداشت، همه چیز را که از دوران کودکی در من ساخته شده بود زیر سوال می بردند. اینجا دیگر چیزی به نام شک وجود نداشت و به یقین تبدیل شده بود…
همه فکر می کردند که درست می گویند ، به راحتی همه چیز را زیر سوال می بردند ، حتی کار را به جایی رسانده بودند که خدا را هم انکار می کردند…
راستش مانده بودم که چه باید بکنم ، می دانستم که هر دو گروه راهشان بیراهه است ، نه می توانم ان گونه باشم و نه این گونه. گفتم خدا را باید در خود پیدا کرد…
شاید خیلی ها مثل من باشید، خدایتان هست ولی ان طور نیست که بروید به نام خدا حق کسی را بخورید، خدایتان هست نه آن طور که بخواهید سر خدای خود را کلاه بگذارید…
شاید روزه این روزها فقط به این صورت گفته شود که از سحر تا افطار چیزی نباید خورد و تنها همین کافی است، هر چند که همه می دانند این را ولی باز هم دورغ می گویند، سر همدیگر را کلاه می گذارند، حق همدیگر را می خورند و هزاران کار دیگر…
غذایم را می خورم ولی سعی می کنم که خودم را گول نزنم… دروغ نگویم و … دولا راست هم نمی شوم ولی خدایم را در تمامی لحظات شکر می گویم…
ولی نخوردن و نیاشامیدن هم زیباست چون کمی هم می توان حس آن انسان گرسنه را که تعدادشان هم کم نیست درک کرد…
زیاده گویی کردم، هرچند که صحبتی با خود بود ولی خود هم گاهی از گزافه شنیدن خسته می شود.
راستی، دیروز دوستی که از خودش خیلی می خورد و از آن جوانان مکتبی سه ستاره است، مرا دید و گفت تو هنوز هم در جمع کفار حضور داری ؟
لبخندی زدم و گفتم : اگر روح خداوندی دمیده در روان آدم و حواست، پس ای مردم خدا اینجاست، خدا در قلب انسان هاست، خدا در خویشتن پیداست…
او هم لبخندی زد گفت : زبان سرخ سر سبز دهد برباد…
—————————————-
لنگ نویس:
1- نماز و روزه همه امیدوارم قبول باشه
2- می خواستم یه مطلب خیلی خیلی خصوصی بنویسم که گذاشتمش برای آینده نه چندان دور !
3- سالومه شایگان هم مثل اینکه به درد شیخ دچار شده…
با سپاس کاوه گیـــــلانی
Filed under: روزانه | Tagged: نماز، ایمان، رمضان، روزه، شک | 5 Comments »