گفتگویی با خود … {بخش اول}

و دوباره رمضان آمد، یاد ایام قدیم به خیر که صبح به زور و بلا دل از رخت خواب گرم و نرم می کندم و سر سفره سحر اماده لمباندن دستپخت مادرم می شدم . راستش به ندرت با چشمان باز غذا می خوردم ولی تا جایی که یاد می امد و تازه مزه غذا را متوجه می شدم غذایم تمام می شد و ختدق بلایم هم پر !

یادش بخیر که سر کلاس کل کل تعداد روزه با بچه ها داشتیم و کلاس تعداد روزه هایمان را می گذاشتیم برای هم . ظهر هم وقتی به خانم می آمدم ، کمی از تکالیفم را انجام می دادم از فرط گرسنگی و تشنگی تنها چاره ای که می توانستم پیدا کنم خوابیدن بود… یادش بخیر سفره افطار و ان تواشیح خاطره انگیز اسامی خدا که در طول آن سال ها اهنگ خواندنش را حفظ کرده بودم و البته بعضی از اسامی را هم می خواندم . ربنای دوست داشتنی استاد شجریان که همزمان می شد با آماده کردن لقمه های افطار برای هر چه سریع تر برطرف کردن گرسنگی…

و اذان زنده یاد موذن زاده که همه با آن لحظه های دوست داشتنی خاطراتی بس شیرین داریم…

آن دوران گذشت واز دوران شیرین کودکی و روزه های کلخ گنجشکی وارد دنیایی شدم که به قول آیتماتوف، دورانی که شک از ایمان توانا تر شده و روز به روز بر قدرت شک اضافه می شود، تا جایی که نمی توان خو را از قدرت این موج به کنار کشید…

یادم است مادرم می گفت که ماه رمضان ماهی است که همه چیز عوض می شود، انسان این موجود دوپا سعی می کند که به معنای واقعی انسان باشد . ولی وقتی خوب به اطراف نگاه می کردم موجوداتی را می دیدم که فقط سعی می کردند خود را در زیر پوست انسانیست مخفی کنند.

من هم با آن ذهن ناقصم گفتم که اگر بیشتر روزه داران این گونه اند من نمی خواهم مثل اینها باشم. من هم روزه نمی گیرم ، نماز نمی خوانم و هر کاری را که آن ها می کنند نمی کنم ، چون نمی خواهم مثل آن ها باشم. آن دوران هم گذشت و باز هم وارد دنیای جدیدی شدم ، دنیایی که پر بود از انسان هایی که مثل من فکر می کردند، و به نوعی فراری بودند از همه چیز هایی که گفتم . ولی اینجا هم کمیتش می لنگید ! در این دنیا ارزشی وجود نداشت ، احترامی وجود نداشت ، همه و همه چیز رنگش برایم سیاه بود ، کسی خدا را باور نداشت، همه چیز را که از دوران کودکی در من ساخته شده بود زیر سوال می بردند. اینجا دیگر چیزی به نام شک وجود نداشت و به یقین تبدیل شده بود…

همه فکر می کردند که درست می گویند ، به راحتی همه چیز را زیر سوال می بردند ، حتی کار را به جایی رسانده بودند که خدا را هم انکار می کردند…

راستش مانده بودم که چه باید بکنم ،  می دانستم که هر دو گروه راهشان بیراهه است ، نه می توانم ان گونه باشم و نه این گونه. گفتم خدا را باید در خود پیدا کرد…

شاید خیلی ها مثل من باشید، خدایتان هست ولی ان طور نیست که بروید به نام خدا حق کسی را بخورید، خدایتان هست نه آن طور که بخواهید سر خدای خود را کلاه بگذارید…

شاید روزه این روزها فقط به این صورت گفته شود که از سحر تا افطار چیزی نباید خورد و تنها همین کافی است، هر چند که همه می دانند این را ولی باز هم دورغ می گویند، سر همدیگر را کلاه می گذارند، حق همدیگر را می خورند و هزاران کار دیگر…

غذایم را می خورم ولی سعی می کنم که خودم را گول نزنم… دروغ نگویم و … دولا راست هم نمی شوم ولی خدایم را در تمامی لحظات شکر می گویم…

ولی نخوردن و نیاشامیدن هم زیباست چون کمی هم می توان حس آن انسان گرسنه را که تعدادشان هم کم نیست درک کرد…

زیاده گویی کردم، هرچند که صحبتی با خود بود ولی خود هم گاهی از گزافه شنیدن خسته می شود.

راستی، دیروز دوستی که از خودش خیلی می خورد و از آن جوانان مکتبی سه ستاره است، مرا دید و گفت تو هنوز هم در جمع کفار حضور داری ؟

لبخندی زدم و گفتم : اگر روح خداوندی دمیده در روان آدم و حواست، پس ای مردم خدا اینجاست، خدا در قلب انسان  هاست، خدا در خویشتن پیداست…

او هم لبخندی زد گفت : زبان سرخ سر سبز دهد برباد…

—————————————-

لنگ نویس:

1- نماز و روزه همه امیدوارم قبول باشه

2- می خواستم یه مطلب خیلی خیلی خصوصی بنویسم که گذاشتمش برای آینده نه چندان دور !

3- سالومه شایگان هم مثل اینکه به درد شیخ دچار شده…

با سپاس کاوه گیـــــلانی

غروبی در مسجد…

پنجشنبه بعد از تموم شدن کلاس رفتم تا شرکت که سری به بچه ها بزنم. مجتبی اونجا بود ! یه دوست قدیمی که بد نیست با شمای کلیش آشنا بشین.

شرحی درباب مجتبی یا مجتبی چه نوع جانداریست : جوانی خونسرد، علاقه خاصی به علوم ماوراء و دین اسلام دارد، در کل عشق مامور اطلاعات بودن رو داره، ورزش نمی کنه، متولد ماه خرداد، به ندرت میشه اون رو خندوند و البته اگه بخنده نمیشه بندش آورد! طرز فکر خاص ولی عجیب و غریبی داره! با هم خوب کنار میایم چون هر دوتامون مثل آدم فکر نمی کنیم! نکته جالب مجتبی اینه که نماز میخونه حتی در بدترین موقعیت کاری! یا مثل رجایی به کار میگه من نماز دارم! ( کاری به چطور بودنش ندارم، مهم اینه که یه جورایی خطش مشخصه)

بعد ازمدتی گپ و بالا و پایین با مجتبی اومدم بیرون از شرکت، گفت من دارم میرم مسجد نماز بخونم، حدس زدم کجا می خوادبره، همون جایی که قدیم ها با هم می رفتیم، ماه رمضون شب ها می رفتیم پای منبر می نشستیم !مسجد حاج مجتهد، این مسجد یه جورایی جالبه چون تنها مسجئیه که همیشه بازه و ملت و کسبه بازار رشت میرن توش نماز می خونن! من یه جایی کار داشتم، گفتم میرم ساعت 9 میام دم مسجد دنبالت، ولی بین راه خود کاره یا همون کسی که قرار بود ببینم رو دیدم، پس تصمیم گرفتم برم با مجتبی مسجد، البته ناگفته نمونه که نقص فنی هم داشتم و باید به یه جایی که سرویس بهداشتی داشت خودم رو می رسوندم…

احوالات من در مسجد:

وارد مسجد که شدم، خالی بود، هنوز به اذان مونده بود، چند تا پیر مرد نشسته بودن و داشتن صحبت می کردن با هم، گوشه مسجد هم چند تا بچه حزبل نشسته بودند و من رو که دیدن انگار که …رفتیم سمت تالار اندیشه ( مستراح) و گلاب به روتون مجتبی وضو گرفت و من هم نقص فنی رو بر طرف کردم!

چند نفر اومدن تو وضو بگیرن، یه جوون سی ساله و دوتا پیرمرد که یکی از اون پیرمرد ها روی پیشونیش کبود بود ( دلش خوش بود که نماز می خوند و پیشونی کبود می کرد…)

مجتبی رو به من کرد و گفت : بیا وضو بگیر و بریم با هم نماز بخونیم

گفتم: خودت می دونی جوابم چیه، مهم اینه دل و زبون آدم یه کلام باشه !

گفت : درسته و کارش رو ادامه داد. پ

و دوباره گفت: یعنی می خوای بشینی و تماشا کنی ؟

گفتم : خوب آره ! چیه مگه ؟!

گفت : زشته

گفتم : زشت اونه که ….

به هر حال وضو گفتنش تموم شد و رفتیم بیرون، من روی صندلی نشستم و دفترچه ام رو در آوردم شروع کردم به نوشتن چیز هایی که می دیدم، هر کی که از کنارم رد می شد من رو نگاه می کرد، هر کسی هم که نشسته بود یه لحظه به من میخ میشد…

مسجد شلوغ شده بود، یه جورایی دیگه خالی نبود، جالب بود برام، پیش نماز مسجد آخوند نبود، می شناختمش صدای قشنگی داشت، البته من فقط قرآن خوندن و دعا خوندنش رو شب های رمضان چند سال پیش شنیده بودم. در همین بین عده ای هم خودشون تنهایی نماز می خوندن، نمی دونم قضا بود یا اینکه نه …

جالب بود برام، خیلی وقت بود که این موقع به مسجد نرفته بودم، آخری باری که رفته بودم برمی گشت به فوت یکی از بستگان. نماز شروع شد، سه نفر از روس صندلی نماز می خوندند توی صف ، دو پیرمرد و یک جوان…

تنها بیکار مسجد جلوی در نشسته بود و ذل زده بود به من ! تا من نگاش می کردم مسیر نگاهش رو عوض می کرد… در همین بین یه بچه سه یا چهار ساله داشت نماز خون ها رو سر به سر می ذاشت، البته بعد از دیدن من و ادا اطفار در آوردن من شروع کرد با من بازی کردن…

نمی دونم چند نفر این آدم ها که دولا راست می شدن دلشون پاک بود، چند نفرشون مال مردم رو نخورده بودن؟ چند نفرشون آدم بودند؟ به هر حال نماز مغرب تموم شد و موقع صلوات دادن فقط چند تا پیرمرد صداشون میومد.

در همین لحظه صدایی از پشت سرم اومد، جایی که من نشسته بودم با پرده جدا شده بود و اون پشت کتابخونه بود، چند تا بچه حزبل نشسته بودند و داشتن گل می گفتند و می شنیدن…

همون لحظه یاد شعر افتادم:

اني کـه چنگ و عود چه تقرير مي‌کنـند/پـنـهان خوريد باده کـه تعزير مي‌کنـند
ناموس عـشـق و رونق عـشاق مي‌برند/عيب جوان و سرزنـش پير مي‌کـنـند

بگذریم که در مملکت دوست داشتنی ما پر است از افرادی که به این صورتند…

در همین بین حواسم ب همون جوونی بود که با موی بلند و لباس تمیزش داشت روی صندلی نماز می خوند…

نماز تموم شد… الله اکبر ، الله اکبر ….

توی راه که داشتم میومدم به قدیم ها فکر می کردم، موقعی که من هم نماز می خوندم، به قول دوستی به طمع عنایت ماوراء… موقع امتحانات… حس قشنگی بود…

———————————————–

لنگ نویس:

1- بعد از مدت ها دارم راهم رو پیدا می کنم توی نوشتن، البته دلیلش هم وجود یک دوسته که حتما توی یه پست بهتون معرفیش می کنم…

2- باز آمدم چون عید نو…

3- بعد از صورتی ، رضا عظیمی هم رفت، و همچنین محراب

4- قبول دارم که یه مقدار تنبل شدم، هم توی نوشتن هم توی جواب دادن کامنت ها، ببخشید مشکلات یه مقدار زیاد شده !

5- واسه پست بعدی چند تا مطلب توی ذهنمه شاید در مورد IT نوشتم شاید هم در مورد پلیس شاید هم هیچ کدوم !

6- قرار بود وبلاگ تخصصی راه بندازم ولی نظرم عوض شد، فعلا وقت ندارم شاید از مرداد ماه یه سایت راه انداختم و کامل تر کار کردم… البته نظر محمد هم بی اثر نبود !

با سپاس کاوه گیــــــــلانی