جدال عقل و عشق

آسمان آفتابی بود، می شد انتظارش را داشت که روزی خاطره انگیز باشد ، خاطره ای خوش که در آینده وقتی در کنار هم حرفی برای گفتن نداشتیم از روز آزمایش صحبت کنیم. پدر و مادر همراهم بودند به نزدیکی های آزمایشگاه رسیدیم . معرفی نامه ها را از کیفم در آوردم و به سمت پذیرش رفتم. مردی که پشت پیشخوان بود خنده رو بود، انتظار دیگری هم نمی رفت آنجا آزمایشگاهی بود که همه برای شروعی دوباره به آنجا می رفتند و به قولی سرشار از انرژی مثبت بود. آقا داماد ، عروس خانم کلماتی بود که بیشترین مصرف را داشت. خنده ام گرفته بود و به نوعی باورم نمی شد که کجا هستم. هفت غمگین را دادیم و منتظر عروس خانم شدم تا از منزل تشریف فرما شوند و منت به سر ما گذارند و … چند دقیقه بعد به اتفاق خاله خانم تشریف آوردند.  رفتیم به آزمایشگاه که در ساختمان شماره دو بود. شلوغ بود ، همه هم سن و سال های ما بودند شاید تنها مرد سن بالای جمع حاضر یک نفر بود که حدود چهل سال سن داشت. ما بقی همه بین بیست تا بیست و پنج سال سن داشتند و البته عروس خانم ها کم سن و سال تر بودند . خانم پرستاری که فرم ها را می گرفت هم سن و سال مادرم بود. با خنده همیشگی رفتم برگه ها را دادم و پشت در منتظر شدم . خانم ها برای آزمایش به سالن دیگری می رفتند . بعد از چند دقیقه خانم پرستار مهربان قصه ما اسمم را صدا کرد، رفتم وارد اتاق خونگیری شدم. آنجا هم دو فروند خانم پرستار نشسته بودند و همچون ربات کار می کردند، یکی اسم می خواند و خون ها را در شیشه می کرد و دیگری هم خون ها را در سرنگ! سه صندلی کنار هم وجود داشت که برای نمونه برداری فقط صندلی آخر کار می کرد! نوبت من شد، تا سرنگ را آماده می کردند از خانم خون گیر سوال کردم که شما معمولا روزی چند نمونه خون می گیرید، با لبخند رو به من کرد و گفت در شرایط عادی روزی پنجاه یا شصت نمونه و اگر نزدیک عید یا روزهای خاصی باشیم به صد نمونه هم می رسد.خلاصه خونمان را اینجا هم در شیشه کردند ! رفتیم برای آزمایش دیگری که محلش در انتهای راهرو بود. چند نفر هم جلو تر از من منتظر بودند. همه می خندیدند ، قبلا هم گفتم فکر کنم این آزمایشگاه تنها جایی بود که می شد این همه جوان با انرژی مثبت را در کنار هم پیدا کرد. یکی داشت از دوربین های موجود در اتاق نمونه گیری می گفتم و البته به نکاتی اشاره کرد که نمی شود اینجا بیانش کرد 🙂

خلاصه سرتان را درد نیاورم رفتیم داخل و آمدیم بیرون ! دوباره به ساختمان اصلی بازگشتیم  در همین حین دیدم پدر جان با یک از پزشکان مشغول خوش و بش است و کاشف به عمل آمد که پزشک مشاور از دوستان پدر است و خلاصه پارتی بازی این جور مسائل کارمان را بسیار تسریع بخشید ! در همین حین پدر با دکترخان/جان گفتگویی کرد در مورد مشکل مینور من و بانو ! که دکتر در فتوایی دستور به نمونه گیری از بانو را صادر کرد! رفتم به پذیرش تا برگه آزمایش را بدهم برای اینکه در شرایط عادی فقط از مرد ها آزمایش خون می گیرند و اگر مشکلی وجود داشته باشد از خانم هم آزمایش می گیرند. خلاصه سرتان را درد نیاورم آقای پذیرش خندان چهره اش در هم رفت وقتی فهمید باید بانو هم آزمایش بدهد و دلیلش هم اطلاعیه ای بود که در میان مابقی اطلاعیه ها گم بود! محتوای اطلاعیه این بود : داماد خان اگر می دانی مینور هستی بگو که از عروس خانم هم آزمایش بگیریم!

من هم رو کردم و با لحن همیشگی خودم گفتم حالا اگه هر دوتا مینور باشن چی ؟! آقا پذیرشه یه لحظه هنگ کرد! قیافه اش همچون بوقی بود که به زیر پای کودکی ناگهان به صدا در می آید 🙂

رفتیم و نمونه گیری خانم پرستار و حکایت بالا دوباره تکرار شد …

خلاصه عقربه های ساعت دویدند و دویدند تا به همدیگر رسیدند، ساعت دوازده شده بود و نتیجه آزمایش ها مشخص ! راستش فکر کنم تنها باری بود که می دانستم که جواب چیست ! هر دو مینور بودیم و هستیم و خواهیم ماند ! لپ کلام مخالفت ها دوباره شروع شد و شاید هم حق با پدر و مادر باشد که مطمئنن غیر از این هم نخواهد بود ولی …

به قولی راه دارد ولی راهی است پر فراز و نشیب. راستش  در این مورد همه چیز را به بانو واگذار کردم چون از من بسیار منطقی تر است و از روی لج بازی و کله شقی حرف نمی زند. تا ببینم و ببینیم که خدا چه می خواهد.

راستش دو راه داریم یکی اینکه راه عقل را در پیش بگیرم و بیخیال همه چیز بشوم و چشمم را روی گذشته ببندم که فکر نمی کنم بتوانم و راه دیگری هم که دارم و هنوز هم در همین مسیرم راه عشق است که با احساس بروم جلو و دل به رحمت ایزدی ببندم که می دانم عنایتش همیشه شامل حال من بوده و خواهد بود …

——————————————————-

لنگ نویس:

1- راستش شما نظرتون چیه ؟

2- می خواستم نظرات رو غیر فعال کنم ، ولیباز هم دیدم احترام به نظر خوانند ها اینه که نظر بدن ، فقط یک خواهش به عنوان برادر کوچک دارم ، هر چه می خواهد دل تنگتان بگویید ولی نصیحت نکنید که گوش این کاوه به این جور چیز ها بدهکار نیست!

3- دو فروند تبریک به دو دوست پیشانی بلند {به قول صالح اعلاء} بانو مهرنوش محتشمی در باب کتابشان و رضا عظیمی هم بابت یک ساله شدن DESERTER !

4- در ضمن یک هدیه ویژه هم برای تولد یک انسان وارفته ببخشید وارسته دارم که به سرعت تقدیمشان خواهم کرد باشد که رویشان کم شود و دست از سر وبلاگستان و اهلالی آن بکشند!

5- ببخشید که بیشتر پنهانم و کمتر پیدا !

6- روزگار غریبیست نازنین ؟!

7- قلم به دست ها یا کیبورد به دست ها هم این را بخوانند بلکه بختشان باز شود !

8- این هم اطلاعاتی در مورد تالاسمی !

با سپاس کاوه گیــــــلانی

در باب بازی وبلاگی و شیطنتی روزانه

درباب بازی وبلاگی

از طرف دوشیزه شین به یک بازی وبلاگی دعوت شدم ، راستش نمی دانم چه بگویم، در دوران کودکی خیلی ترسو و به عبارت واقعی جفت بودم، تاریخ خود گواه این مطلب است، مخصوصا از تاریکی و تنهایی بسیار می ترسیدم ولی الان بیشترین علاقه ام به تنهایی و تاریکی است ! راستش مخصوصا در این مدت چهار ، پنج سال که جودو کار می کنم اعتماد به نفسی پیدا کردم که اگر بگویم از بنی بشری نمی ترسم دروغ نگفته ام، دوستان و اطرافیان هم فکر کنم گواه خوبی در این باره باشند، ولی همیشه برای ترسیدن میشه بهانه ای پیدا کرد، مثل ترس افتادن سایه اعتیاد بر زندگی خودم و اطرافیانم، از دست دادن نزدیکان و  دوستان  …

کمی در باب تمرین در باشگاه جدید

دیروز پس از مدت ها برای تمرین به مدرسه جودو رفتم، اول کمی استرس داشتم ولی گفتم بیخیال دنیا … توی راه داشتم با خودم فکر می کردم که چه کنم، چی بزنم، چی نزنم! وقتی رسیدم دیدم به به دو تا از یاغی های کلاس ما هم در انجا حضور سبزی دارند! تمرین خیلی خوب بود تا رسیدیدم به مبارزات پایان کلاس، جوانی هم سن و سال خودم روبه رویم ایستاد، قدش کوتاه تر از من بود و فکر کنم در دسته 90 کیلو بود، خم کار می کرد و گاردش را هم بسته بود! در بین گاردگیری بودم که یک لحظه احساس کردم می شود توموء ناگه ای نثار این جوان کرد تا دیگر خم کار نکند! زدن همانا و در رفتن دست آن جوان هم همانا ! اخر یکی نبود بگوید که تکنیک را که خوردی، دستت را چرا ستون می کنی؟! این طرف و آن طرفی زد و در کلاس یک پزشک داشتند که، بازدیدی کرد و رای به رساندنش به بیمارستان داد و با دستی آویزان به سمت بیمارستان رهسپار شد …

نفر بعدی آمد و کار کردم و خدا را شکر که این دفعه کسی ناقص نشد! من در طول این چند سال جودو تا به حال کسی را ضرب نزده بودم، هر چند که تقصیر خودش بود و به قول یکی از دوستان غرور باعث به وجود آمدن چنین صحنه هایی می شود! آخر تمرین، موقع تعویض لباس چند نفر از هم می پرسیدند فلانی دستش چه شد و همه با انگشت اشاره من را نشان می دادند، خنده ام گرفته بود…

——————————————————-

لنگ نویس:

1- از سوسک هم می ترسم البته بیشتر چندشم میشه جون شما 🙂 (خرس گنده خجالت هم نمی کشه)

2- تبریک هم به نجمه به خاطر یک سالگی یک دوستی ، امیدارم که همیشه شاد و خوشبخت باشن در کنار هم .

3- از چی بگم …

با سپاس کاوه گیــــــلانی

بخشش، هرگز!

دستم به نوشتن نمی رود (الان دارم با پا می نویسم)، چند مطلب نوشتم ولی نمی دانم چرا حسش نیست که بگذارمشان، گفتیم کمی درد دل کنیم بلکه کمی سبک شویم! پنج شنبه فرصتی نصیبم شد تا پس از یک ماه عبادت (به جان همان مهوش) دل را به دریا بزنیم و برویم در یک مجلس بزم پای بکوبیم و دست افشانی کنیم ولی افسوس که در آخرین لحظات با خبر شدیم که شخصی در آن مجلس حضور دارد که به خونش تشنه هستیم پس بر آن شدیم که در یک پیامک صادقانه و خالصانه از دوستی که مرا دعوت کرده بود عذر بطلبیم و از خیر عشق و حال و قر و دست ها هم بالا و … بگذریم.

ای کاش می شد که کینه اش را از دل سیاهم پاک کنم ولی … چه کنم که دست خودم نیست! شاید مقصر نباشد ولی چه می شود کرد که در بیدادگاه من او محکوم شده است! نمی شود بعضی خاطرات را فراموش کرد، هر چند که دوران بگیر و بزن تمام شده و گفتگو راه اول و آخر است ولی بعضی اوقات نفرت به حدی میشود که خیلی از اصول از یاد می رود!

خیلی تنها شده ام … به قول آن شاعر بخت برگشته: چه دردیست در میان جمع بودن ولی در گوشه ای تنها نشتن …

—————————

لنگ و پاچه هم نداریم !