جنبش مدنی سیخی چند؟

نمی خواستم در این مورد بنویسم ولی گویا عده ای از دوستان که صحبت از جنبش مدنی می کنند چشمشان را به خیلی از مسائل بسته اند و فکر می کنند که بله با این حرکت می شود فلان و بهمان کرد.

یادم رفت بگویم کدام حرکت! حرف های خنده داری این روزها می شنویم، یکی از این حرف های خنده دار تحریم کالاهایی است که تبلیغشان  از صدا و سیما پخش می شود. فرض را بر این می گذاریم که شما دوستان عزیز موفق بشوید با تحریم در آمد حاصل از تبلیغات صدا و سیما را کم کنید!  آن هم با نخریدن پفک، آدامس، رب  و … اگر وقت کردید کمی به پیام های بازرگانی نگاه کنید بیشترین سهم تبلیغات را بانک ها دارند پس عملا این جار زدن و زجه زدن بی فایده است! حالا باز هم فرض را بر این می گذاریم که بانک ها هیچ، شما لطف می کنید و کارخانه هایی که خوردنی  تولید می کنند را تحریم می کنید، می دانید عواقبش چیست ؟  دوست عزیز من بسیاری از این کارخانه ها کارگرانشان فصلی هستند و دقیقا کار داشتن این کارگرها به میزان فروش شرکت بستگی دارد و چه بسیارند کارگران فصلی در این مملکت! پس لطفا کمی از آن ژست مسخره ای که گرفتی بیا بیرون ، شکمت سیر است و آن سر دنیا نشسته ای و از این طرف هیچ خبری نداری. اگر هم همین طرف باشی باز هم از قشر پائین دست جامعه خبر نداری!  جلال آل احمد در کتاب خدمت و خیانت روشنفکران گفته بود » بزرگرین مشکل روشنفکران مملکت ما این است که در مملکتی زندگی می کنند که مردمش تفکر قرون  وسطایی دارند» ، درست است که شما لطف می کنید و فسفر می سوزانید و راهکار پیشنهاد می کنید، این جانب به عنوان کسی که بیکار شدن این کارگران فصلی را شاهد است لطف کنید بی خیال این رفتارهای احمقانه بشوید! حالا کاری به روشن کردن اتو و این حرکت های بچه گانه ندارم! دوست عزیز اینجا ایران است و ما در جایی زندگی می کنیم که هنوز در سربازخانه هایش کلاس های نهضت سواد آموزی برگزار می شود! این یعنی نا آگاهی،  یعنی بی سوادی  یعنی خیلی چیزهای دیگر!

پیشنهاد هم می کنم به جای این دلقک بازی ها هر کدام  از ما که فکر می کنیم حقی ضایع شده، برای مردم عادی که از همه چیز بی خبرند شفاف سازی کنیم. نمی شود ره صدا ساله را یک ماهه رفت. به قول یکی از دوستان فعلا باید روشنگری کرد، جنبش مدنی یا حرکت مدنی یا هر کوفت دیگری بدون آگاهی و از روی احساس هیچ تاثیری ندارد!

—————————————————————————————————————–

لنگ نویس:

1- به قول کمانگیر، حرف می زنیم یا بهتر بگویم بیشتر حرف می زنیم.

2- اگر اشتباه می کنم، توضیح دهید مطمئن باشید قانع می شوم و عذرخواهی هم می کنم.

یک سال گذشت، به همین سادگی

یک سال شد. خیلی زود گذشت هیچ وقت روزی که مجتبی زنگ زد و بی مقدمه گفت علیرضا فوت  شده را از یاد نمی برم. همه شوکه شده بودیم. شب خوابید و صبح دیگر بیدار نشد. این تصویر متعلق به علیرضاست که در  اینجا درباره اش کمی نوشته بودم . چهره اش را نگاه نکنید که کمی غلط انداز است ، نمازش قضا نمی شد و هیچ کس را نمی توانی پیدا کنید که بگوید علی به او بد کرده . همیشه در لاک خودش بود، کم حرف می زد و تنها دل مشغولی اش برنامه نویسی و موسیقی بود. این آخرین سازی است که علی خریده بود و کلی پزش را می داد. قرار بود به من شیرینی سازش و قبولی دانشگاهش را هم بدهد که عجل فرصتش نداد.  بگذریم که گفتنی ها کم نیست. علی را من در قبر گذاشتم، هنوز هم وقتی فکر می کنم که چطور رفت با تمام آرزوهایش،  بغض گلویم را می گیرد.  روزگار است دیگر چه می شود کرد، او رفت ما ماندیم.

502f

——————————————————————————-

لنگ نویس:

1- من هم در همان دانشگاهی که علی درس می خواند قبول شدم. ولی چه فایده که دیگر علی نیست.

2-  چنین است رسم سرای فریب …

3- این هم تصاویری از همان روز …

با سپاس کاوه گیــــلانی

مردانه و زنانه!

اردیبهشت ماه که برای نمایشگاه کتاب به تهران رفته بودم، اتفاقات جالبی افتاد. یکی از جالبناک ترین اتفاقات پیش آمده از این قرار بود که :

حدود ساعت دو پس از نیم شب بود که از رشت با اتوبوس دانشگاه را افتادیم، من و مسعود مسئول یکی از اتوبوس های خواهران بودیم، به غیر از ما دو نفر فکر کنم روی هم سی فروند پسر دیگر هم بودند که آن ها هم مسئول بقیه اتوبوس ها بودند {حساب کتاب نکنید که چند هزار دختر با ما بودند، فکر کنم حدود هشت اتوبوس بود}. دو ردیف جلو پسر بودیم و تا انتهای اتوبوس بانوان نشسته بودند و همه مشغول صحبت های فلسفی و منطقی! خلاصه سرتان را درد نیاورم نیم  ساعت نگذشته بود که احساس کردم مغزم پیغام overflow می دهد. نمی دانید که چقدر حرف می زدند.

کم کم برایم عادی شد، و احساس کردم که لالایی می خوانند، خوابم برد. نمی دانم چه شد که احساس کردم کسی می گوید: موعندث ، موعندث پاشو … موعندث پاشو… چشمم رو باز کردم دیدم آقای راننده است. قبل از حرکت با هم رفیق شده بودیم.

چشمم را به زور باز کردم و گفتم ، چی شد ؟ مردیم ؟ الان تو روحی ؟

خندید و با لهجه ترکی گفت : نه بابا ، پاشو برو نماز بخون!

گفتم: من خوندم!

گفت : کی خوندی ؟

من هم با بی حالی گفتم: همه رو شب خوندم اومدم!

گفت : ای بابا ، زودتر بگو دیگه ، گرصشو خوردی!

من که دیدم این آقای راننده وا نمی دهد و حسی درونی می گفت که باید به چیز بروم! از روی صندلی که بلند شدم دیدم به به، نصف نسوان موجود در اتوبوس زبان هایشان بیرون افتاده و هر کدام به صورتی خوابیده اند و یا مشغول بیدلر شدن و …

خلاصه دل را زدیم به دریا و رهسپار تالار اندیشه {گلاب به روی ماهتان، همان مستراح} شدیم. تالار اندیشه بانوان به شدت مترافیک {همان ترافیک دارو شلوغ} است و در عوض تالار اندیشه آقایان بسیار خلوت. خلاصه ما که وارد شدیم {نمی دانم پای چپم جلو بود یا راست} یعنی وارد که نشده بودیم، دیدیم صدایی می آید که خانم ها این طلفی، بیاین بلین سمت آقایون! من که حاج و واج مانده بودم یعنی چه ؟ خانم ها سمت آقایون ؟ سر و صدایی آمد، سر صدا که چه عرض کنم، انگار که این خانم های محترم هیچ وقت از حرف زدن خسته نمی شوند. بله درست حدس زدید به دلیل ازدحام جمعیت بانوان را سوق داده بودند این طرفی و حساب کرده بودند که دیگر پسری در چیزها نمانده!

wc_other

ماندم که چه کنم، بروم بیرون یا بمانم بروند. در همین حین ناخواسته چه چیزها که نشنیدم! صحبت ها همه فیلسوفانه بود و من اصلا متوجه نمی شدم! از خنده به مرز انفجار رسیده بودم  و … .

به قولی بین رفتن و نرفتن مانده بودم و نمی دانم چه شد و آن چیزی که نباید می شد، شــــد! در را باز کردم و پردیم بیرون! چشمتان روز بد نبیند، به خودم که آمدم به عمق فاجعه پی بردم! شانصد عدد چشم داشتند من را نگاه می کردند، البته از نوع بهت زده! گفتم مگه خودتان داداش ندارید که … همین لحظه یکی از بانوان محترم انگار که یک موش دیده به اندازه فیل، جیغ بنفشی کشید و من هم دوپا داشتم و دوپای دیگر قرض کردم و الفراررر … در همین حین هم گفتم شما اشتباه آمده اید و من باید جیغ بزنم !

در ادامه مسیر شده بودیم بسم الله برای عده ای از بانوان ، هر جا که من را می دیدند فرار می کردند…

——————————————————————————————————————-

لنگ نویس:

1- یکی از اتفاقات جالب و البته شیرین  نمایشگاه دیدار با  محمد و کمال در نمایشگاه کتاب بود، البته خیلی ها را قرار بود ببینم که مخابرات محترم مانع شد! {این دیدن و پیدا کردن بچه ها در نمایشگاه هم حکایتی دارد خواندنی}

2- نمی دانم اگر آن موشک امید نبود، ما کجا میخواستیم قرار بگذاریم!

3- خیلی وقت بود این نوشته در پیشنویس هایم خاک می خورد، برای تنوع گفتم منتشرش کنیم تا کمی فضا را عوض کرده باشیم.

4- در کل نمایشگاه امسال خاطره ای شد که هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شود.

با سپاس کاوه گیــــــلانی